اکتاویو پاز
ترجمه احمد شاملو
آزادی
کسانی از سرزمینمان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهیدست میاندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ
و به آن سنگها میاندیشیدم که برهنه بر پای ایستادهاند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور.
به آن چیزهای از یاد رفته میاندیشیدم
که خاطرهام را زنده نگه میدارد،
به آن چیزهای بیربط که هیچ کسشان فرا نمیخواند:
به خاطر آوردن رویاها ــ آن حضورهای نابههنگام
که زمان از ورای آنها به ما میگوید
که ما را موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که بازمیآفریند خاطرهها را
و در سر میپروراند رویاها را.
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش:
خاک و
نوری که در زمان میزید.
قافیهیی که با هر واژه میآمیزد:
آزادی
که مرا به مرگ میخواند،
آزادی
که فرمانش بر روسبیخانه روا است و بر زنی افسونگر
با گلوی جذام گرفته.
آزادی من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید.
□
آزادی به بالها میماند
به نسیمی که در میان برگها میوزد
و بر گلی ساده آرام میگیرد.
به خوابی میماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنیم.
به دندان فرو بردن در میوهی ممنوع میماند آزادی
به گشودن دروازهی قدیمی متروک و
دستهای زندانی.
آن سنگ به تکه نانی میماند
آن کاغذهای سفید به مرغان دریایی
آن برگها به پرندهگان.
انگشتانت پرندهگان را ماند:
همه چیزی به پرواز درمیآید
---
ترجمه احمد شاملو
آزادی
کسانی از سرزمینمان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهیدست میاندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ
و به آن سنگها میاندیشیدم که برهنه بر پای ایستادهاند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور.
به آن چیزهای از یاد رفته میاندیشیدم
که خاطرهام را زنده نگه میدارد،
به آن چیزهای بیربط که هیچ کسشان فرا نمیخواند:
به خاطر آوردن رویاها ــ آن حضورهای نابههنگام
که زمان از ورای آنها به ما میگوید
که ما را موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که بازمیآفریند خاطرهها را
و در سر میپروراند رویاها را.
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش:
خاک و
نوری که در زمان میزید.
قافیهیی که با هر واژه میآمیزد:
آزادی
که مرا به مرگ میخواند،
آزادی
که فرمانش بر روسبیخانه روا است و بر زنی افسونگر
با گلوی جذام گرفته.
آزادی من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید.
□
آزادی به بالها میماند
به نسیمی که در میان برگها میوزد
و بر گلی ساده آرام میگیرد.
به خوابی میماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنیم.
به دندان فرو بردن در میوهی ممنوع میماند آزادی
به گشودن دروازهی قدیمی متروک و
دستهای زندانی.
آن سنگ به تکه نانی میماند
آن کاغذهای سفید به مرغان دریایی
آن برگها به پرندهگان.
انگشتانت پرندهگان را ماند:
همه چیزی به پرواز درمیآید
---
«پگاه»
دستها و لبهای باد
دل آب
درخت مورد
اردوگاه ابرها
حیاتی که هر روز چشم بر جهان میگشاید
مرگی که با هر حیات زاده میشود…
دل آب
درخت مورد
اردوگاه ابرها
حیاتی که هر روز چشم بر جهان میگشاید
مرگی که با هر حیات زاده میشود…
چشمانم را میمالم
آسمان زمین را درمینوردد.
آسمان زمین را درمینوردد.
«اکتایو پاز»