img:moj
پابلو نرودا / فرامرز سلیمانی
آنگاه که دستانت با عشق
تا به سوی دستان من می آیند
در پرواز برایم چه می آورند ؟
چرا به نا گاه
بر دهانم می ایستند
چرا بازشان می شناسم
آ نسان که پیش از آنسان
دست ساییده ام
آنسان که پیش از بودن شان
از پیشانی و کمر گاه من گذشته اند
آوای شان آمد
به پروازی فرای زمان
فرای زمان،فرای دود
فرای بهار
و آنگاه که تو گذا شتی
دستانت را بر سینه ام
ا ن زربال کبوتران را
و باز شناختم
من باز شناختم ان خاک رس را
آن رنگ گندم را
تمام سالیان زندگیم
به جست و جوی آنان گام زدم
از پلکان فراز شدم
راهها را رفتم
قطار ها مرا بردند
آب ها بازم آوردند
و در پو ست انگورها
پنداشتم که بر تو دست سا ییدم
بیشه به نا گاه
حس تو را دارد
و بادام آگاهم کرد
از نرما ی مرموزت
تا که دستانت
بر سینه ام افتادند
و آن جا بسا ن دو بال
سفرشان را به پایان بردند
No comments:
Post a Comment