لورکا
دختر ناز به چیدن زیتون هاست
در احاطه ی بُرجِ بادْانداز!
چهار سوار بر یابوهای آندلسی گُذشتند،
جامه هاشان آبیُ سبز
وَ شولای سیاه شان بُلند...
«ـ دخترک! بیا به کوردُبا!»
دختر اعتنایی نمی کند.
جامه هاشان آبیُ سبز
وَ شولای سیاه شان بُلند...
«ـ دخترک! بیا به کوردُبا!»
دختر اعتنایی نمی کند.
سه گاوبازِ جوانِ باریکْ اندام
با جامه های نارنجی گُذشتند،
شمشیرهای شان از نُقره ی عتیق...
«ـ دخترک! بیا به سویل!»
دختر اعتنایی نمی کند.
با جامه های نارنجی گُذشتند،
شمشیرهای شان از نُقره ی عتیق...
«ـ دخترک! بیا به سویل!»
دختر اعتنایی نمی کند.
وقتی غروب ارغوانی شُد
از نورهای پراکنده جوانی گُذشت،
با آسِ ماهُ گُل های سُرخ...
«ـ دخترک! بیا به غرناطه!»
وَ دختر اعتنایی نمی کند.
از نورهای پراکنده جوانی گُذشت،
با آسِ ماهُ گُل های سُرخ...
«ـ دخترک! بیا به غرناطه!»
وَ دختر اعتنایی نمی کند.
دخترِ ناز همْچنان به چیدنِ زیتون هاست
وَ باد بازوانِ دودیِ خود را
بَر کمرگاهش حلقه می کند!
وَ باد بازوانِ دودیِ خود را
بَر کمرگاهش حلقه می کند!
__ فدریکو گارسیا لورکا __
No comments:
Post a Comment