اين سرزمين مرده هاست
اين سرزمين کاکتوس هاست
اينجا پيکره های سنگی برافراشته اند
و آنان در زير سو سوی ستاره ای غروب کنان
تضرع دست های مرده ای را دريافت می دارند
آيا در دگر ديار،مرگ هم
چنين است
که تنها بيدار می شويم
وهمان ساعت
از محبت به خود می لرزيم
و لب هايي که خواهان بوسيدنند
به سنگ های شکسته نماز می گزارند...
از شعر مردان پوک
آهنگ های چهارگانه ی ت.اس.اليوت
ترجمه ی پرويز لشکری
ما مردان پوکیم
مردان انباشته ایم
یکدیگر را تکیه گاهیم
کله ها مان را از کاه آکنده اند
افسوس هنگامی که با هم زمزمه می کنیم
صداهای گرفته مان
همچون آوای باد در علف های خشک
و یا پاهای موش بر شیشه شکسته
سردابه هامان
آرام و بی معنی است شکل بی قالب - سایه ی بی رنگ
نیروی فلج گشته- اشاره بی حرکت
آنان که با چشم های مستقیم و بی پروا
به دگر دیار مرگ سفر کرده اند
اگر هرگز از ما یاد می کنند
نه به عنوان روح هایی سرکش و سرگردان
اما تنها به عنوان مردان پوک
مردان انباشته.
چشم هایی که جرات ندارم
در دیار مرگ در خواب ببینم
اینان ظاهر نمی شوند:
آنجا چشم ها نور آفتابند بر ستونی شکسته
آنجا درختی در نوسان است
و صداها دورتر و با وقار تر
از ستارهه ای غروب کنان
در آواز خوانی باد رها
مرا بگذار در دیار خواب مرگ
نه نزدیک تر باشم
بگذار تا من هم عمدا لباس بدلی: پوست موش و
پوست کلاغ
چوب هایی که در کشتزاری بر هم صلیب گشتع اند داشته باشم
نه نزدیکتر
و چنان رفتار کنم که باد رفتار می کند
نه نزدیک تر
آن دیدار نهایی
در دیار شاامگاه
این سرزمین مرده هاست
این سرزمین کاکتوس هاست
اینجا پیکره های سنگی بر افراشته اند
و آنان در زیر سوسوی ستاره ای غروب کنان
تضرع دست های مرده ای را دریافت می دارند
آیا در دگر دیار مرگ هم
چنین است
که تنها بیدار می شویم
وهمان ساعت
از محبت به خود می لرزیم
و لبهایی که خواهانن بوسیدنند
به سنگ های شکسته نماز می خوانند
چشم ها اینجا نستند
اینجا چشمی نیست
در این دره ی ستارگان میرا
در این دره ی پوک
این شکسته آرواره دیار های گم گشته
در این میعادگاه نهاییمان
بر لبه رود آماس کرده گرد آمده ایم
کورمال کورمال پیش می رویم
و از سخن گفتن دوری می جوییم
کوریم- مگر آن که چشم ها دوباره ظاهر شوند
به صورت ستاره ای ابدی
گل صدبرگ
دیار شامگاه مرگ
تنها امید
مردان پوک
دور انجیر کاکتوس می گردیم
انجیر کاکتوس - انجیر کاکتوس - انجیر کاکتوس
دور انجیر کاکتوس می گردیم
صبح ساعت پنج
میان اندیشه
و حقیقت
میان حرکت
و عمل
سایه می افتد
چون جهان زان توست
میان تصور
و آفرینش
میان احساس
و تاثر
سایه می افتد
زندگی دراز است
میان هوس
و تشنج موضعی
میان قدرت
و هستی
میان ذات
و انحطاط
سایه می افتد
چون جهان زان توست
جهان است . . .
زندگی است . . .
جهان بدین سان پایان می پذیرد
جهان بدین سان پایان می پذیرد
جهان بدین سان پایان می پذیرد
نه با گرمبی - با ناله ای . . .
No comments:
Post a Comment