Friday, September 23, 2011

I LOVE YOU

تو را دوست دارم 
از : ۲۰۰۰ ،کتاب عشق و شعر های دیگر
پابلو نرودا/ فرامرز سلیمانی 
ا ژینه ،گرگان  ۱۳۸۲/۲۰۰۳ 
صص ۸۴-۸۵ 
.
تو را دوست دارم و تو دو ستم دا ری و تو را دوست دارم 
روز ها کوتاه اند و ماه و باران ها و قطارها 
بلند اند خانه ها   درخت ها و ما بلند تریم 
کفی که می خواهد بر تو بوسه زند بر روی شن پیش می آید
 پرنده گان جزیره ها می کوچند
و در قلبم ریشه های گندم تو می رویند 

بی هیچ شک   عشق من   توفان تابستان 
با آهنگی زنگار گرفته بر تو فرود آماده است 
و دمی که در میان تند باد های خار 
تو را دیدم که بی دفا ع  گام بر می دا ری
گیتار کهربایی ات را بر داشتم و پهلویت آمدم
این را حس می کردم  بی دهان تو خواندن نمی توانم 
و در باران   غرق اشک   نگاهم اگر می کردی می مردم 

آه چرا اندوه عشق بر کنار رود 
چرا این آواز که در دل  شامگاهان در سایه ام می سوخت چرا  
ای دختر عطر آگین شیلان  در تو کناره گرفته اند؟
و چرا این عطر تما م را 
جامه های من که در پی ی جنگ های زمستانی شندره اند 
ارمغان آورده اند ؟

Thursday, September 22, 2011

PN:YOUR HANDS پابلونرودا\ فرامرزسلیمانی: دستان تو

img:moj
پابلو نرودا / فرامرز سلیمانی 
آنگاه که دستانت با عشق
تا به سوی دستان من می آیند
در پرواز برایم چه می آورند ؟
چرا به نا گاه
بر دهانم می ایستند
چرا بازشان می شناسم
  آ نسان که پیش از آنسان 
دست ساییده ام 
آنسان که پیش از بودن شان 
از پیشانی و کمر گاه من گذشته اند 

آوای شان آمد 
به پروازی فرای زمان 
فرای زمان،فرای دود 
فرای بهار 
و آنگاه که تو گذا شتی
دستانت را بر سینه ام
ا ن زربال کبوتران را
و باز شناختم 
من باز شناختم ان خاک رس را
آن رنگ گندم را 

تمام سالیان زندگیم 
به جست و جوی آنان گام زدم 
از پلکان فراز شدم 
راهها را رفتم 
قطار ها مرا بردند 
آب ها بازم آوردند 
و در پو ست انگورها 
پنداشتم که بر تو دست سا ییدم
بیشه به نا گاه 
حس تو را دارد 
و بادام آگاهم کرد 
از نرما ی مرموزت
تا که دستانت 
بر سینه ام افتادند 
و آن جا بسا ن دو بال 
سفرشان را به پایان بردند     

   
   

Tuesday, September 13, 2011

CEZARE PAVESE:DEATH WILL COME AND HAVE YOUR EYES

مرگ می آید و چشمان تو را دارد :
مرگ می آید و چشمان تو را دارد 
این مرگ که همراه ماست 
از بامداد و شام ،و بی خواب 
و بسان پشیمانی ی دیرین 
یا آوایی بی با ر
کلامی بی هوده است 
گریه یی خاموش و ساکت 
پس هر بامداد می بینی ا ش 
وقتی تنهادر آینه  بر خود خم می شوی
آه ای امید عزیز 
آن روز که می دانیم 
که زنده گی و هیچی تویی.

مرگ بر همه گان نگاهی دارد 
مرگ می آید و چشمان تو را دارد 
بسان از دست رفتنی 
همچون گریستنی در آینه 
تا چهره یی مرده پدیدار آید 
بسان آن که نگران لبا نی بسته
و ما خاموش در  تا لا ب فرو می رویم 

-فارسی ی فرامرز سلیمانی 

DEATH WILL COME AND WILL HAVE YOUR EYES 
Death will come and will have your eyes 
this death which attends us
from morning to night,sleepless
deaf,like an old remorse 
or absurd vice
your eyes
will be a vain word
,or stilled  cry,a silence .
So you are them each morning
when upon yourself alone you bend 
into the mirror.O dear hopee  
on that day we too will know 
you are life and nothingness.

For all death has one glance
Death will come and
will have your eyes
It will be like quitting a vice 
like seeing in the mirror 
a dead visage unfold
like heeding closed lips.
We will descend into the abyss muted.

Monday, September 5, 2011

READING JOHN CAGE/LECTURA DE JOHN CAGEخواندن جان کیج

FINALE:پایانی

میان سکوت و موسیقی 
هنر وزندگی 
برف وآفتاب
مردی هست.
آن مرد جان کیج است
 (نامتعهد به چیزی در این میان)
و او حرفی دارد:
نه برف نه آفتاب 
یک حرف که نیست
سکوت؟
یک سال پس از دوشنبه می شنوی ش 
بعد از ظهر    نادیدنی شده است .