Tuesday, December 17, 2013

WCP:LORCA


Todas las rosas son blancas,
tan blancas como mi pena,
y no son las rosas blancas,
que ha nevado sobre ellas.
Antes tuvieron el iris. 
También sobre el alma nieva.
La nieve del alma tiene
copos de besos y escenas
que se hundieron en la sombra
o en la luz del que las piensa
GARCIA LORCA

Wednesday, December 11, 2013

WCP:LORCA


El presentimiento
es la sonda del alma
en el misterio.
Nariz del corazón,
que explora en la tiniebla 
del tiempo.

Ayer es lo marchito.
El sentimiento
y el campo funeral
del recuerdo.

Anteayer
es lo muerto.
Madriguera de ideas moribundas
de pegasos sin freno.
Malezas de memorias
y desiertos
perdidos en la niebla
de los sueños.
GARCIA LORCA

Thursday, November 14, 2013

WCP:FEDERICO GARCIA LORCA: Yo pronuncio tu nombre


Yo pronuncio tu nombre
en las noches oscuras,
cuando vienen los astros
a beber en la luna
y duermen los ramajes 
de las frondas ocultas.
Y yo me siento hueco
de pasión y de música.
Loco reloj que canta
muertas horas antiguas
GARCIA LORCA

Wednesday, November 13, 2013

WCP:JESUS LOPEZ PACHECO

ترانه ایمان

از عشق و آدمی
هیچگاه جدا نخواهم شد.

با قلب باز
و پیکر شعله ور،
با دست بسته
بر زمین زخم دار.

به عشق و آدمی
به باد و زندگی
به روشنایی آینده
هماره پیوسته خواهم بود.

خسوس لوپس پاچه کو
  اسپانیا

Sunday, October 20, 2013

FEDERICO GARCIA LORCA:Ay, Voz Secreta



Ay, Voz Secreta

Ay voz secreta del amor oscuro
¡ay balido sin lanas! ¡ay herida!
¡ay aguja de hiel, camelia hundida!
¡ay corriente sin mar, ciudad sin muro!

¡Ay noche inmensa de perfil seguro,
montaña celestial de angustia erguida!
¡Ay silencio sin fin, lirio maduro!

Huye de mi, caliente voz de hielo,
no me quieras perder en la maleza
donde sin fruto gimen carne y cielo.

Deja el duro marfil de mi cabeza
apiádate de mi, ¡rompe mi duelo!
¡que soy amor, que soy naturaleza!
Federico García Lorca

Friday, September 13, 2013

WCP:THICH NHAT HANH

تیک نا ت هان,شاعر بودایی ویتنامی 
ترجمه ی فرامرز سلیمانی 
مجله ایران هنر ,تهران ١٣٥٩
:
اگر ما انسانها را بکشیم ,برادران 
دیگر چه بر جای خواهد ما ند؟
دیروز شش ویت کنگ به دهکده آمدند 
و به خاطر آن دهکده مان بمباران شد 
و از میان رفت 
همه کشته شدند 
اکنون وقتی به دهکده باز می گردم 
چیزی جز غبار و دود نمی بینم 
و رود همچنان جاری ست 
نه سقفی بر معبد و نه محرابی مانده است 
نی زار سوخته است 
اینجا با ستا رگان آرام 
در حضور نادیدنی مردمی که زنده اند 
بگذار تا فریاد زنم و این جنگ کثیف را 
محکوم کنم 
این کشتار برادران را به دست برادران 
پرسشی دارم :
چه کس ما را به کشتن یکدیگر واداشت ؟
هر که گوش فرا می دهد بداند 
من این جنگ را نمی پذیرم 
هرگز نتوانستم , هرگز نخواهم توانست 
هزار بار پیش از آن که کشته شوم می گویم 
من آن پرنده ام که برای جفتش می میرد 
و از منقار شکسته اش خون می ریزد و 
فریاد می زند 
هشدار! بر گرد و دشمن راستینت را ببین 
جاه طلبی , خشونت , بیزاری , از 
انسان ها دشمنان ما نیستند 
-حتا آنها که ویت کنگ نام دارند 
اگر ما انسانها را بکشیم ,برادران! دیگر چه بر جای خواهد ماند ؟
دیگر با که خواهیم زیست؟
از کتاب فریاد ویتنام ١٩٦٨


WCP:DENISE LEVERTOV:GREETING VIETNAM DELEGATE

دنیس لورتاف /فرامرز سلیمانی 
درود بر نمایندگان ویتنام 
دنیس لورتاف ٢٤ اکتبر ١٩٢٣ در ایلفورد انگلستان زاده شد و در ٢٠ دسامبر ١٩٩٧ در سیاتل واشینگتن در گذشت .او طی جنگ دوم جهانی به عنوان پرستار خدمت کرد و اولین دفتر شعرش را در لندن منتشر ساخت سپس با نویسنده ی آمریکایی ازدواج کرد و به آمریکا رفت و از آن پس هفت دیگر شعر از او چاپ شد 
ایران هنر,تهران ١٣٥٩
دستهای فراخ مان 
دست های خوردتان 
قدرت میهن مان 
ناتوانی مان در برابر آن 
فق میهن تن 
نیروی عقاید تان 
دموکراسی فاسد مان 
پاکی انقلابتان 
صنعتمان و خشونت آن 
مهارتتان و روشهای ساده تا ن 
بمب افکن هایمان 
دوچرخه ها تن 
از جنگ بازگشتگان بیکارمان 
روسپیان باز آزموده تن 
معتادان هرویینی ما ن می پوسند 
کودکان زخمی تن بهبود می یابند 
ما زندگی تازه ای آرزو داریم 
شما زندگی تازه تان را می سازید 
دست های فراخ مان 
دست های خردتان 
ADDENDUM :
An awe so quiet 
I don't know when it began 
جانگ هرگز هیچ معضل بشری را حل نمی کند 

Tuesday, September 10, 2013

WCP:FEDERICO GARSIA LORCA'S DESEO

Deseo

Sólo tu corazón caliente,
y nada más.

Mi paraíso un campo
sin ruiseñor
ni liras,
con un río discreto
y una fuentecilla.

Sin la espuela del viento
sobre la fronda,
ni la estrella que quiere
ser hoja.

Una enorme luz
que fuera
luciérnaga
de otra,
en un campo
de miradas rotas.

Un reposo claro
y allí nuestros besos,
lunares sonoros
del eco,
se abrirían muy lejos.

Y tu corazón caliente,
nada más.
Federico García Lorca

Sunday, September 8, 2013

WCP:ATAHUALPA YUPANQUI:LOS HERMANOSبرادران

WCP:ATAHUALPA YUPANQUI:LOS HERMANOS
Yo tengo tantos hermanos,
que no los puedo contar,
en el valle, la montaña,
en la pampa y en el mar.

Cada cual con sus trabajos,
con sus sueños cada cual,
con la esperanza delante,
con los recuerdos, detrás.

Yo tengo tantos hermanos,
que no los puedo contar.

Gente de mano caliente
por eso de la amistad,
con un lloro pa’ llorarlo,
con un rezo pa’ rezar

Con un horizonte abierto,
que siempre está más allá,
y esa fuerza pa’ buscarlo
con tesón y voluntad.

Cuando parece más cerca
es cuando se aleja más.
Yo tengo tantos hermanos,
que no los puedo contar.

Y así seguimos andando
curtidos de soledad,
nos perdemos por el mundo,
nos volvemos a encontrar.

Y así nos reconocemos
por el lejano mirar,
por las coplas que mordemos,
semillas de inmensidad.

Y así seguimos andando
curtidos de soledad,
y en nosotros nuestros muertos
pa’ que naide quede atrás.

Yo tengo tantos hermanos,
que no los puedo contar,
y una novia muy hermosa
que se llama libertad.......

......................................................
" برادران "

برادران ِ بسیاری دارم
که نمی‌توانم بشمارم‌شان
در دره‌ها، بر کوه‌ها
در علفزار و بر دریا

هر یک با کارهایش
با رؤیایش هر یک
با امیدی در پیش رو
با خاطره‌هایی در پشت ِ سر

برادران ِ بسیاری دارم
که نمی‌توانم بشمارم‌شان

مردمی با دست‌هایی گرم
از دوستی
با اشکی برای گریستن
با حاجتی برای دعا کردن

با افقی باز
که هر روز فراتر می‌رود
و توان ِ جستجوی آن
با سرسختی و اراده

وقتی نزدیکتر به نظر می‌رسد
زمانی‌ست که دورتر شده است
برادران ِ بسیاری دارم
که نمی‌توانم بشمارم‌شان

و چنین پیش می‌رویم
خو کرده به تنهایی
یکدیگر را در دنیا گم می‌کنیم
و دوباره هم را پیدا می‌کنیم

و چنین یکدیگر را بازمی‌شناسیم
حتی با نگاهی از دور
با ترانه‌هایی که می‌سراییم
همچون بذرهای بیکرانگی

و چنین پیش می‌رویم
خو کرده به تنهایی
و در ما مرده‌هایمان
تا هیچکس جا نماند

برادران بسیاری دارم
که نمی‌توانم بشمارم‌شان
و معشوقه‌ای بس زیبا
. . . که نامش " آزادی " ست

Saturday, September 7, 2013

WCP:YANIS RITSUS'DIARIES OF EXILE


yanis Ritsus
Diaries of Exile


این سیم خاردار در کجا به انتها می رسد؟
حلزونها بر جامه ی مرده می خزند
و با این همه ما به این جهان نیامده ایم
که به آسانی بمیریم.
نه در سپیده دمان که
بوی پوست لیمو می آید؟

**
تبعید در سال 1950 
 جزیره ی ماکرونیسوس

Monday, September 2, 2013

WCP:GABRIEL GARCIA MARQUEZ



Si alguien llama a tu puerta, amiga mía,
y algo en tu sangre late y no reposa
y en su tallo de agua, temblorosa,
la fuente es una líquida armonía.

Si alguien llama a tu puerta y todavía
te sobra tiempo para ser hermosa
y cabe todo abril en una rosa
y por la rosa se desangra el día.

Si alguien llama a tu puerta una mañana
sonora de palomas y campanas
y aún crees en el dolor y en la poesía.

Si aún la vida es verdad y el verso existe.
Si alguien llama a tu puerta y estás triste,
abre, que es el amor, amiga mía.
Gabriel García Márquez

Wednesday, August 28, 2013

WCP:GIUSEPPE UNGARETTI


اینجا زیستگاه ِ ابدی ِ چشمانی ست
که به روی نور بسته شده اند.
تا دیگران ،
چشمانی همیشه به روی نور گشاده داشته باشند



" جوزپه اونگارتی ، 1970 / 1888 ، ایتالیا

Tuesday, August 27, 2013

WCP:BORGES GOES BLIND

Nadie rebaje a lágrima o reproche
esta declaración de la maestría
de Dios, que con magnífica ironía
me dio a la vez los libros y la noche.


کم کم 
تفاوت ظریف میان نگه داشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت .
اینکه عشق
تکیه کردن نیست 
و رفاقت
اطمینان خاطر !
و یاد میگیری که بوسه ها قرار داد نیستند 
و هدیه ها
عهد و پیمان معنی نمیــــدهند !
و شکست هایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت ...
با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه .
و یاد میگیری که
همه ی راه هایت را هم امروز بسازی 
که خاک فردا برای خیالها مطمئن نیست .
و آینده
امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد .
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری 
بعد 
باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد .
و یاد میگیری که
میتوانی تحمل کنی 
که محکم هستی 
که خیلی می ارزی !
و می آموزی و می آموزی
با هر " خداحافظی "
یاد می گیری .
No one should read self-pity or reproach
Into this statement of the majesty
Of God; who with such splendid irony,
Granted me books and night at one touch

Monday, August 26, 2013

WCP:BERTOLT BERECHT:EXILES



همواره نامی را که بر ما نهاده اند ناروا یافته ام
مهاجران !!
آخر این به معنای ترک دیار گفتگان است
ما به میل خود ، اما به شوق دیاری دیگر، ترک دیار نگفته ایم
و نیز به دیاری نیامده ایم تا ماندگار شویم برای همیشه
گرییزندگانیم ما تبعيديان ، و نه وطن که تبعيدگاه ماست
این دیاری که مرا در خود پناه داده است
نگران مینشینیم آنچنان نزدیک به مرزهای کشورمان
در انتظار روز بازگشت
کنجکاو کوچک ترین تغییرات آن سوی مرز
بی تاب خبرهای تازه ، بی آنکه چیزی را فراموش کنیم
و یا از نکته ای درگذریم
و نیز هیچ چیز از آنچه روی داده را ، نخواهیم بخشید
هرگز ! هرگز !
آه گذر سکوت فریبمان نمیدهد ، فریادها را از زندانهای دور میشنویم
مگر این نیست که ما خود شاهدانی هستیم که شرح تبهکاری هارا ، با خود به اینسوی مرز آورده ایم ؟
هر یک از ما که با کفشهای پاره ، از میان جمعیت میگذرد
افشاگر ننگییست که دیارمان را آلوده کرده است
آه ، هیچ یک از ما اینجا نخواهد ماند
آخرین کلام همچنان ، ناگفته مانده است …

Saturday, August 24, 2013

WCP:CHARLES BUKOWSKI


MIGUEL HERNANDEZ:SIESTA QUE HA ENTENEBRECIDO


Siesta que ha entenebrecido
el sol de las humedades.

Allí quisiera tenderme
para desenamorarme.

Después del amor, la tierra.
Después de la tierra, nadie.

MIGUEL HERNENDEZ

---

Sentado sobre los muertos
que se han callado en dos meses,
beso zapatos vacíos
y empuño rabiosamente
la mano del corazón
y el alma que lo mantiene.

Que mi voz suba a los montes
y baje a la tierra y truene,
eso pide mi garganta
desde ahora y desde siempre.

MIGUEL HERNANDEZ

Thursday, August 22, 2013

WCP:PABLO NERUDA'S EN MI CIELO CREPUSCULO


En mi cielo al crepúsculo eres como una nube
y tu color y forma son como yo los quiero.
Eres mía, eres mía, mujer de labios dulces,
y viven en tu vida mis infinitos sueños.

La lámpara de mi alma te sonrosa los pies,
el agrio vino mío es más dulce en tus labios:
oh segadora de mi canción de atardecer,
cómo te sienten mía mis sueños solitarios!

Eres mía, eres mía, voy gritando en la brisa
de la tarde, y el viento arrastra mi voz viuda.
Cazadora del fondo de mis ojos, tu robo
estanca como el agua tu mirada nocturna.

En la red de mi música estás presa, amor mío,
y mis redes de música son anchas como el cielo.
Mi alma nace a la orilla de tus ojos de luto.
En tus ojos de luto comienza el país del sueño
PABLO NERUDA

Wednesday, August 21, 2013

WCP:PABLO NERUDA:TE RECUERDO...

Te recuerdo como eras en el último otoño.
Eras la boina gris y el corazón en calma.
En tus ojos peleaban las llamas del crepúsculo.
Y las hojas caían en el agua de tu alma.

Apegada a mis brazos como una enredadera,
las hojas recogían tu voz lenta y en calma.
Hoguera de estupor en que mi sed ardía.
Dulce jacinto azul torcido sobre mi alma.

Siento viajar tus ojos y es distante el otoño:
boina gris, voz de pájaro y corazón de casa
hacia donde emigraban mis profundos anhelos
y caían mis besos alegres como brasas.

Cielo desde un navío. Campo desde los cerros.
Tu recuerdo es de luz, de humo, de estanque en calma!
Más allá de tus ojos ardían los crepúsculos.
Hojas secas de otoño giraban en tu alma
PABLO NERUDA

Saturday, August 17, 2013

WCP:CEZARE PAVESE'S DEATH WILL COME

CEZARE PAVESE........DEATH WILL COME AND HAVE YOUR EYES.........مرگ می آید و چشمان تو را دارد 


DEATH WILL COME AND WILL HAVE YOUR EYES  BY  CEZARE PAVESE
Death will come and will have your eyes 
this death which attends us
from morning to night,sleepless
deaf,like an old remorse 
or absurd vice
your eyes
will be a vain word
,or stilled  cry,a silence .
So you are them each morning
when upon yourself alone you bend 
into the mirror.O dear hopee  
on that day we too will know 
you are life and nothingness.

For all death has one glance
Death will come and
will have your eyes
It will be like quitting a vice 
like seeing in the mirror 
a dead visage unfold
like heeding closed lips.
We will descend into the abyss muted



 ***********
مرگ می آید و چشمان تو را دارد
مرگ می آید و چشمان تو را دارد 
این مرگ که همراه ماست 
از بامداد و شام ،و بی خواب 
و بسان پشیمانی ی دیرین 
یا آوایی بی با ر
کلامی بی هوده است 
گریه یی خاموش و ساکت 
پس هر بامداد می بینی ا ش 
وقتی تنهادر آینه  بر خود خم می شوی
آه ای امید عزیز 
آن روز که می دانیم 
که زنده گی و هیچی تویی.

مرگ بر همه گان نگاهی دارد 
مرگ می آید و چشمان تو را دارد 
بسان از دست رفتنی 
همچون گریستنی در آینه 
تا چهره یی مرده پدیدار آید 
بسان آن که نگران لبا نی بسته
و ما خاموش در  تا لا ب فرو می رویم 

ترجمه  دکتر فرامرز سلیمانی 
نقاشی ی زهره خالقی




Thursday, August 15, 2013

WCP:OCTAVIO PAZ,BRUSHES AWAKEقلم موها بیدار می کنند

اکتاویو پاز / فرامرز سلیمانی 
قلم مو ها بیدار می کنند 
:
آفرینه ی باد , گرداب کف 
اژدهایی میان ابر های جاری 
و گردونه ی آتش در چرخش 
و آسمان که به زمین می ماند 
اژدهای کوچک که می تازی 
به رویای قلم موهای خوابزده 
و پفی هوا پلک ها یت را می گشاید 
صندوقی بال می زند و به پرواز می آغازد 
LOS PINCELES DESPIERTAN
Criatura de viento, remolino de espuma
un dragon entre nubes flotantes
y una bola de fuego rodando
en un cielo parecido a la tierra.
dragonciello,tu trotas
en un sueno de pinceles dormidos
y eres un soplo apenas
que entreabre sus parpados.
La ejas abre las alas y comienza a volar .
THE BRUSHES AWAKE
Creature of wind,whirlwind of whitecaps
a dragon between floating clouds
and a ball of fire spinning
in a sky that looks like earth.
Little dragon,you lope
through a dream of sleeping brushes
barely a puff of air
that half-opens eyelids.
The box unfolds its wings and begins to fly.

WCP:OZDEMIR ASAF



YÖN

Sen bana bakma,
Ben senin baktığın yönde olurum.

Özdemir Asaf
Course you don't look at me, I'm looking at your direction.

Özdemir Asaf
البته تو نگاهم نمی کنی 
من مسیر تو را می بینم  

PN:IN MY TWILIGHT SKY,full text &tr.

در آسمان تاریک روشنائم 
این شعر بخشی از سی امین شعر در دفتر باغبان رابیندرانات آگور است 
از کتاب : عاشقانه ها 
ترجمه فرامرز سلیمانی -احمد محیط 
یوشیج,تهران,١٣٦٤,ص ص ١٧ و ١٨ 
:
در آسمان تاریک روشنائم تو یکی ابری 
و رنگ و شکل تو بدان سن است که دوست دارم 
تو از آن منی , از آن من, زنی با لبنی شیرین
 و در زندگیت رویاهای بی انتهائم می زید 
چراغ جان من بر رویاهای تو رنگ می پاشد 
شراب ترش من بر لبان تو شیرین تر است 
اه ای دروگر شبانه هایم 
رویاهای تنها چگونه باور دارند  که تو از آن منی 
تو از آن منی,از آن من می روم فریاد زنان 
در باد های باد از ظهر و باد مرا با آوای بیوه ام می برد 
صیاد ژرفای چشمانم 
تاراج تو ,نگاه شبانه ات را به سا ن آب خیره می گرداند 
تو در تا ر و پود موسیقی من , عشق من 
و تا ر و پود موسیقی من چون آسمان گسترده است 
جان من بر کرانه ی چشمان سوکورت زاده می شود 
از چشمان سوکورت دیار رویا آغاز می شود 
Tr;from original text 
& W.S.Mervin + Donald Walsh version
---
Translated by Charles W. Johnson
This poem is a paraphrase of the 30th poem of The Gardiner by Rabindranath Tagore. 

In my twilight sky, you are like a cloud
And your shape and your color are just as I love them.
Oh sweet-lipped woman, you are mine, you are mine,
and my endless dreams live on in your life.

The lamp of my soul casts a blush on your feet,
My sour wine tastes sweeter on your lips:
Oh harvester of my evening song,
How my solitary dreams believe that you are mine! 

You are mine, you are mine, I go shouting to the evening
breeze, and the wind sweeps away my widowed voice.
You plunder the depths of my eyes, and they
stem your night-time glance as if it were water. 

You are caught in the net of my music, my love,
And the nets of my music are as wide as heaven.
My soul is born on the shore of your mournful eyes.
In your mournful eyes begins the land of dreams.

Wednesday, July 17, 2013

WCP:EDGAR ALLAN POE:RAVENکلاغ ادگارالن پو



Edgar Allan Poe

The Raven

The Raven
    Once upon a midnight dreary, while I pondered, weak and weary,
  Over many a quaint and curious volume of forgotten lore,
    While I nodded, nearly napping, suddenly there came a tapping,
   As of some one gently rapping, rapping at my chamber door.
  "'Tis some visitor," I muttered, "tapping at my chamber door-
                Only this, and nothing more."

    Ah, distinctly I remember it was in the bleak December,
  And each separate dying ember wrought its ghost upon the floor.
    Eagerly I wished the morrow;- vainly I had sought to borrow
    From my books surcease of sorrow- sorrow for the lost Lenore-
  For the rare and radiant maiden whom the angels name Lenore-
                Nameless here for evermore.

    And the silken sad uncertain rustling of each purple curtain
  Thrilled me- filled me with fantastic terrors never felt before;
    So that now, to still the beating of my heart, I stood repeating,
    "'Tis some visitor entreating entrance at my chamber door-
  Some late visitor entreating entrance at my chamber door;-
                This it is, and nothing more."

    Presently my soul grew stronger; hesitating then no longer,
  "Sir," said I, "or Madam, truly your forgiveness I implore;
    But the fact is I was napping, and so gently you came rapping,
    And so faintly you came tapping, tapping at my chamber door,
  That I scarce was sure I heard you"- here I opened wide the door;-
                Darkness there, and nothing more.

    Deep into that darkness peering, long I stood there wondering,
        fearing,
  Doubting, dreaming dreams no mortals ever dared to dream before;
    But the silence was unbroken, and the stillness gave no token,
    And the only word there spoken was the whispered word, "Lenore!"
  This I whispered, and an echo murmured back the word, "Lenore!"-
                Merely this, and nothing more.

    Back into the chamber turning, all my soul within me burning,
   Soon again I heard a tapping somewhat louder than before.
    "Surely," said I, "surely that is something at my window lattice:
    Let me see, then, what thereat is, and this mystery explore-
  Let my heart be still a moment and this mystery explore;-
                'Tis the wind and nothing more."

    Open here I flung the shutter, when, with many a flirt and
        flutter,
  In there stepped a stately raven of the saintly days of yore;
    Not the least obeisance made he; not a minute stopped or stayed
        he;
    But, with mien of lord or lady, perched above my chamber door-
  Perched upon a bust of Pallas just above my chamber door-
                Perched, and sat, and nothing more.

   Then this ebony bird beguiling my sad fancy into smiling,
  By the grave and stern decorum of the countenance it wore.
   "Though thy crest be shorn and shaven, thou," I said, "art sure no
        craven,
   Ghastly grim and ancient raven wandering from the Nightly shore-
  Tell me what thy lordly name is on the Night's Plutonian shore!"
                Quoth the Raven, "Nevermore."

    Much I marvelled this ungainly fowl to hear discourse so plainly,
  Though its answer little meaning- little relevancy bore;
    For we cannot help agreeing that no living human being
    Ever yet was blest with seeing bird above his chamber door-
  Bird or beast upon the sculptured bust above his chamber door,
                With such name as "Nevermore."

    But the raven, sitting lonely on the placid bust, spoke only
  That one word, as if his soul in that one word he did outpour.
    Nothing further then he uttered- not a feather then he fluttered-
    Till I scarcely more than muttered, "other friends have flown
        before-
  On the morrow he will leave me, as my hopes have flown before."
                Then the bird said, "Nevermore."

     Startled at the stillness broken by reply so aptly spoken,
  "Doubtless," said I, "what it utters is its only stock and store,
     Caught from some unhappy master whom unmerciful Disaster
     Followed fast and followed faster till his songs one burden bore-
  Till the dirges of his Hope that melancholy burden bore
                Of 'Never- nevermore'."

    But the Raven still beguiling all my fancy into smiling,
  Straight I wheeled a cushioned seat in front of bird, and bust and
        door;
    Then upon the velvet sinking, I betook myself to linking
    Fancy unto fancy, thinking what this ominous bird of yore-
  What this grim, ungainly, ghastly, gaunt and ominous bird of yore
                Meant in croaking "Nevermore."

    This I sat engaged in guessing, but no syllable expressing
  To the fowl whose fiery eyes now burned into my bosom's core;
    This and more I sat divining, with my head at ease reclining
    On the cushion's velvet lining that the lamplight gloated o'er,
  But whose velvet violet lining with the lamplight gloating o'er,
                She shall press, ah, nevermore!

    Then methought the air grew denser, perfumed from an unseen censer
  Swung by Seraphim whose footfalls tinkled on the tufted floor.
    "Wretch," I cried, "thy God hath lent thee- by these angels he
        hath sent thee
    Respite- respite and nepenthe, from thy memories of Lenore!
  Quaff, oh quaff this kind nepenthe and forget this lost Lenore!"
                Quoth the Raven, "Nevermore."

    "Prophet!" said I, "thing of evil!- prophet still, if bird or
        devil!-
  Whether Tempter sent, or whether tempest tossed thee here ashore,
    Desolate yet all undaunted, on this desert land enchanted-
    On this home by horror haunted- tell me truly, I implore-
  Is there- is there balm in Gilead?- tell me- tell me, I implore!"
                Quoth the Raven, "Nevermore."

    "Prophet!" said I, "thing of evil- prophet still, if bird or
        devil!
  By that Heaven that bends above us- by that God we both adore-
    Tell this soul with sorrow laden if, within the distant Aidenn,
    It shall clasp a sainted maiden whom the angels name Lenore-
  Clasp a rare and radiant maiden whom the angels name Lenore."
                Quoth the Raven, "Nevermore."

    "Be that word our sign in parting, bird or fiend," I shrieked,
        upstarting-
  "Get thee back into the tempest and the Night's Plutonian shore!
    Leave no black plume as a token of that lie thy soul hath spoken!
    Leave my loneliness unbroken!- quit the bust above my door!
  Take thy beak from out my heart, and take thy form from off my
        door!"
               Quoth the Raven, "Nevermore."

    And the Raven, never flitting, still is sitting, still is sitting
  On the pallid bust of Pallas just above my chamber door;
    And his eyes have all the seeming of a demon's that is dreaming,
    And the lamplight o'er him streaming throws his shadow on the
        floor;
  And my soul from out that shadow that lies floating on the floor
                Shall be lifted- nevermore!

غراب


ادگار آلن پو
نیمه‌شبی دلگیر، که من خسته و خراب،
غرق مطالعه‌ی مجلدی عجیب و غریب بودم از دانش از یادرفته،
در میان سرتکان دادن‌ها، و گاه به خواب‌رفتن‌ها، ناگهان انگشتی به در خورد،
گویی رپ‌رپه‌ای بود، رپ‌رپه‌ای نرم که کسی بر در اتاقم می‌زد
زیر لب گفتم:« میهمانی آمده است، و بر در اتاقم انگشت می‌زندـ
همین و نه چیزی دیگر.»آه، خوب به یاد دارم که شبی زمستانی و دیجور بود،
و هر نیم‌سوز پا به مرگ شبح خود را بر کف اتاق می‌تنید.
مشتاقانه آرزومند روز بودم؛- به عبث تلاش کرده بودم
تا از کتاب‌هایم درمانی وام کنم برای درد و غمم- غم از دست‌دادن لنور-
دوشیزه‌ای بی‌مثال و تابنده که فرشتگانش لنور نام داده‌اند.
و این‌جا نامی از او نمانده دیگر.

و خش خش محزون و ابریشمین هر پرده‌ی عنابی
دلم را به تپش می‌انداخت- وجودم را از هراس‌هایی وهم‌آلود می‌آکند؛
هراس‌هایی که پیش از این هرگز نداشتم، چنان‌که اکنون، برای‌آرام کردن دل،
ایستادم و بر خود تکرار کردم که:« میهمانی است که بر در اتاق من اذن دخول می‌طلبد-
میهمانی سرزده که بر در اتاق من اذن دخول می‌طلبد-
همین و نه چیزی دیگر.»

حال دل قوی داشتم؛ دیگر تردید نکردم،
گفتم:« حضرت‌ آقا، یا سرکار خانم، من به راستی پوزش می طلبم
حقیقت آنست که خواب مرا درگرفته بود، و شما چنان آهسته بر در زدید،
و چنان آهسته انگشت به در زدید، انگشت بر در اتاقم زدید،
که مطمئن نیستم آن را شنیده باشم.»- در این جا در را چارتاق کردم؛-
ظلمت بود آن‌جا و نه چیزی دیگر.

ژرف به درون آن ظلمت نگریستم، مدت‌ها آن‌جا دودل ایستاده بودم، می‌ترسیدم،
تردید داشتم، رویاهایی می‌دیدم که هیچ تنابنده‌ای جرأت نکرده بود ببیند؛
اما سکوت بی‌خدشه بود، و ظلمت هیچ نشانه‌ای به دست نمی‌داد؛
و تنها واژه‌ای که شنیده‌ می‌شد واژه‌ی نجوایی« لنور!» بود،
این‌ را به نجوا گفتم، و هیچ پژواکی در پاسخ زمزمه نکرد:«‌لنور!»
صرفاً همین و نه چیزی دیگر.

آن‌گاه به درون اتاق رو کردم؛ تمامی روحم در درونم می‌سوخت،
به‌زودی باز دق‌البابی اندک بلندتر از پیش شنیدم.
گفتم:« حتماً، مسلماً چیزی نشسته است بر شبکه‌ی پنجره‌ی اتاقم؛
پس، بگذار ببینم این وبال چیست، و این راز بگشایم-
بگذار لحظه‌ای دلم آرام گیرد و این راز بگشایم؛-
گمانم باد باشد و نه چیزی دیگر!»

در این‌جا کرکره را چارتاق کردم، آنک، نازان و با پرپرزدن‌های بسیار،
غرابی غریب از روزگارانِ متبرکِ گذشته پا به درون گذاشت
نه کوچک ترین حرمتی گذاشت- نه لحظه‌ای درنگ کرد یا فروماند،
بلکه با کّر و فّرِ امیری یا امیربانویی بالای در اتاقم نشست -
فراز نیم‌تنه‌ی پالاس درست بالای درِ اتاقم
جا خوش کرد، و نشست، و نه چیزی دیگر.

آن‌گاه این پرنده‌ی آبنوسی به توهم حزن‌‌آلود من رنگِ خنده زد،
با هیئت رسمی و جدّی که به خود گرفته بود،
گفتم:« هرچند کاکُلت بریده و تراشیده‌اند هیچ به دل هراس راه نداده‌ای،
همان غرابِ شوم و باستانیِ سرگردان بر ساحل شب‌گرفته‌ای-
مرا بگوی که بر ساحل دوزخی شب نام جلیلت چیست؟»
نعیق زد غراب- « نه دیگر»

چه شگفت‌‌زده شدم که این مرغ ناهنگام چنین راحت حرف می‌شنود
هرچند پاسخش نه چندان معنایی داشت- و نه ربطی؛
زیرا چاره نیست بپذیریم که هیچ انسان زنده‌ای
تاکنون از این نعمت برخوردار نبوده که پرنده‌ای را بالای در اتاقش ببیند-
پرنده یا جانوری فراز تندیس نیم‌تنه‌ی بالای در اتاقش
با چنین نامی چون « نه دیگر»

اما غراب تنها، نشسته بر نیم‌تنه‌ی بی‌رنگ فقط آن یک کلمه را
ادا می‌کرد، چنان که گویی جانش را در آن تک‌واژه می‌ریخت.
چیزی از این بیش ادا نکرد- بال از بال تکان نداد-
تا من آهسته زیر لب گفتم:« یاران دیگر پیش از این پرکشیده‌اند-
او نیز فردا ترک‌مان می‌گوید، چنان که آمال من پیش از این پرکشیده‌اند.»
نعیق زد غراب، « نه دیگر»

شگفت‌زده از شکستِ سکوت با پاسخی چنین مناسب،
گفتم:« بی‌شک، آن‌چه او می‌گوید سر تا تهِ ذخیره‌ی واژگانی اوست،
فراگرفته از استادی ناشاد که سرنوشت غدّار
او را پی کرده و تندتر هی کرده- چنان‌که چون امید را فراخوانده،
یأس جان‌گزا بر او آغوش گشوده، به جای امید شیرینی که جرأت کرده و فراخوانده -
با آن پاسخ غم‌بار « نه دیگر»

اما غراب به تمامی روح غم‌زده ام رنگِ لبخند می‌زد،
کرسی تشک‌داری را یک‌راست برابر پرنده کشیدم، و تندیس و در؛
آن‌گاه فرورفته در آن باتلاق مخملین، خود را سرگرمِ
پیوند‌زدن خیالی به خیالی کردم، فکر می‌کردم این مرغ بدشگونِ کهن-
این مرغِ نحس، ناقواره، ناساز، ناهنگام، نکبتی و کهن
چه منظوری دارد از نعیقِ « نه دیگر»

این‌را به گمانه‌زنی نشستم، اما کلامی برلب نیاوردم
خطاب به مرغی که چشمان آتشینش اکنون تا ته سینه‌ی مرا می‌سوزاند؛
نشستم تا در این زمینه و موارد دیگر به حدس و گمان بپردازم، و سرم را به‌راحتی تکیه دادم
بر بالش رویه‌ی مخملی که نور چراغ را فروبلعیده بود،
اما کدام روکش مخملی‌ِ بنفش‌رنگ و غرقه در نور چراغی
زیر سر اوست، آه، نه دیگر!

آن‌گاه، چنان پنداشتم که هوا فشرده‌تر می‌شود، عطرآگین از بخوردانی ناپیدا
تاب خوران به دست فرشتگانی که صدای پایِ نرمشان بر کف نمدپوش می‌آمد
فریاد زدم: « بیچاره، خدایت بر تو رحم آورده- به دست این فرشتگان
بر تو راحت فرستاده- رهایی و درمانِ خاطرات تو از لنور!
بگذار سیر از این معجون بنوشم و این لنورِ از دست‌رفته را فراموش کنم!»
نعیق زد غراب:« نه دیگر»

گفتم: « ای پیام آور، ای عامل شر!- که اگر پرنده یا شیطان، باز پیام‌آوری!-
چه شیطان تو را فرستاده باشد، چه توفان تو را بر این کرانه انداخته باشد،
سرگشته، اما با همه این احوال بی‌باک، بر این کرانه‌ی کویری جادوزده-
در این خانه‌ی دهشت‌زده- راستش را به من بگو، به تو التماس می‌کنم-
آیا- آیا در وادی اردن مرهمی هست؟- به من بگو، به تو التماس می‌کنم!»
نعیق زد غراب« نه دیگر»

گفتم: « ای پیامبر! ای عامل شر!- که پرنده یا شیطان، باز پیامبری!-
سوگند به آسمانی که بر سر ما آسمانه می‌زند- به خدایی که هر دو می‌پرستیم
به این جان گران‌بار از رنج بگو که آیا در دوردست باغ عدن،
به دوشیزه ای قدسی که فرشتگانش لنور می‌خوانند می‌رسد-
به دوشیزه ای بی مثال و تابنده که فرشتگانش لنور می نامند.»
نعیق زد غراب« نه دیگر»

از جا جسته، جیغ زدم:« پرنده یا دیو، بگذار این کلمه کلید جدایی ما باشد!
به درون طوفان و به کرانه‌ی دوزخی شب بازگرد!
هیچ پرِ سیاهی را به نشانه‌ی دروغی که روحت گفته به جا نگذار!
تنهایی مرا بی خدشه باقی بگذار- از تندیسِ بالای درم برخیز!
نوکت را از میان قلبم بیرون‌ کش، و کالبدت را از بالای درم بردار!»
نعیق زد غراب« نه دیگر»

و غراب، بی‌تکانِ پر، هنوز نشسته است، هنوز نشسته است،
بر تندیس‌ بی‌رنگ پالاس درست بالای کتیبه‌ی اتاقم؛
و چشمانش یک سره گویی از آن دیوی است که رویا می‌بیند،
و پرتو چراغ بالای سرش سایه‌ی او را بر زمین می‌اندازد؛
و می‌شود آیا که روح من از آن سایه‌ی جاری بر زمین
روزی جدا شود- نه دیگر!
۱۸۴۵ 

Monday, May 27, 2013

*PN:EN SU LLAMA MORTAL

En su llama mortal la luz te envuelve.
Absorta, pálida doliente, así situada
contra las viejas hélices del crepúsculo
que en torno a ti da vueltas.

Muda, mi amiga,
sola en lo solitario de esta hora de muertes
y llena de las vidas del fuego,
pura heredera del día destruido.

Del sol cae un racimo en tu vestido oscuro.
De la noche las grandes raíces
crecen de súbito desde tu alma,
y a lo exterior regresan las cosas en ti ocultas,
de modo que un pueblo pálido y azul
de ti recién nacido se alimenta.

Oh grandiosa y fecunda y magnética esclava
del círculo que en negro y dorado sucede:
erguida, trata y logra una creación tan viva
que sucumben sus flores, y llena es de tristeza
PABLO NERUDA

Sunday, May 26, 2013

FEDERICO GARCIA LORCAفدریکو گارسیالورکا:سبز

collage:moj
VERDE

Verde que te quiero verde.
Verde viento. Verdes ramas.
El barco sobre la mar
y el caballo en la montaña.
Con la sombra en la cintura
ella sueña en su baranda,
verde carne, pelo verde,
con ojos de fría plata.
Verde que te quiero verde.
Bajo la luna gitana,
las cosas le están mirando
y ella no puede mirarlas
FEDERICO GARCIA LORCA

فدریکو گارسیا لورکا / فرامرز سلیمانی 
سبز می خواهمت سبز 
باد سبز شاخ سبز 
قایقی بر دریا 
اسبی به کوهسار 
با سایه یی بر میان 
بر ایوان به رویاست 
گوشت سبز موی سبز 
با چشمان سیمین سرد 
سبز که سبز می خواهمت 
در ماه کولی 
بر او هر چیز می نگرد
 و او بر هیچ چیز 
...

*Deseo

Sólo tu corazón caliente,
y nada más.

Mi paraíso un campo
sin ruiseñor
ni liras,
con un río discreto
y una fuentecilla.

Sin la espuela del viento
sobre la fronda,
ni la estrella que quiere
ser hoja.

Una enorme luz
que fuera
luciérnaga
de otra,
en un campo
de miradas rotas.

Un reposo claro
y allí nuestros besos,
lunares sonoros
del eco,
se abrirían muy lejos.

FEDERICO GARCIA LORCA
فدریکو گارسیا لورکا / فرامرز سلیمانی 
تنها قلب گرم تو 
و نه دیگر هیچ 
بهشت من دشتی 
بی بلبل 
یا چنگ 
یا رودی فروتن 
و چشمه یی کوچک 
بی مهمیز باد 
بر برگان 
بی ستاره یی 
خواهان برگ بودن 
نو ری عظیم 
که باشد 
نور 
دیگری 
در دشت 
نگاه های گردان 
آرامشی روشن 
که بوسه ها مان 
واگوی 
ماه آوازه خوان 
در دوردست بال می گشایند 
و قلب گرم تو 
و نه دیگر هیچ