Friday, September 13, 2013

WCP:THICH NHAT HANH

تیک نا ت هان,شاعر بودایی ویتنامی 
ترجمه ی فرامرز سلیمانی 
مجله ایران هنر ,تهران ١٣٥٩
:
اگر ما انسانها را بکشیم ,برادران 
دیگر چه بر جای خواهد ما ند؟
دیروز شش ویت کنگ به دهکده آمدند 
و به خاطر آن دهکده مان بمباران شد 
و از میان رفت 
همه کشته شدند 
اکنون وقتی به دهکده باز می گردم 
چیزی جز غبار و دود نمی بینم 
و رود همچنان جاری ست 
نه سقفی بر معبد و نه محرابی مانده است 
نی زار سوخته است 
اینجا با ستا رگان آرام 
در حضور نادیدنی مردمی که زنده اند 
بگذار تا فریاد زنم و این جنگ کثیف را 
محکوم کنم 
این کشتار برادران را به دست برادران 
پرسشی دارم :
چه کس ما را به کشتن یکدیگر واداشت ؟
هر که گوش فرا می دهد بداند 
من این جنگ را نمی پذیرم 
هرگز نتوانستم , هرگز نخواهم توانست 
هزار بار پیش از آن که کشته شوم می گویم 
من آن پرنده ام که برای جفتش می میرد 
و از منقار شکسته اش خون می ریزد و 
فریاد می زند 
هشدار! بر گرد و دشمن راستینت را ببین 
جاه طلبی , خشونت , بیزاری , از 
انسان ها دشمنان ما نیستند 
-حتا آنها که ویت کنگ نام دارند 
اگر ما انسانها را بکشیم ,برادران! دیگر چه بر جای خواهد ماند ؟
دیگر با که خواهیم زیست؟
از کتاب فریاد ویتنام ١٩٦٨


WCP:DENISE LEVERTOV:GREETING VIETNAM DELEGATE

دنیس لورتاف /فرامرز سلیمانی 
درود بر نمایندگان ویتنام 
دنیس لورتاف ٢٤ اکتبر ١٩٢٣ در ایلفورد انگلستان زاده شد و در ٢٠ دسامبر ١٩٩٧ در سیاتل واشینگتن در گذشت .او طی جنگ دوم جهانی به عنوان پرستار خدمت کرد و اولین دفتر شعرش را در لندن منتشر ساخت سپس با نویسنده ی آمریکایی ازدواج کرد و به آمریکا رفت و از آن پس هفت دیگر شعر از او چاپ شد 
ایران هنر,تهران ١٣٥٩
دستهای فراخ مان 
دست های خوردتان 
قدرت میهن مان 
ناتوانی مان در برابر آن 
فق میهن تن 
نیروی عقاید تان 
دموکراسی فاسد مان 
پاکی انقلابتان 
صنعتمان و خشونت آن 
مهارتتان و روشهای ساده تا ن 
بمب افکن هایمان 
دوچرخه ها تن 
از جنگ بازگشتگان بیکارمان 
روسپیان باز آزموده تن 
معتادان هرویینی ما ن می پوسند 
کودکان زخمی تن بهبود می یابند 
ما زندگی تازه ای آرزو داریم 
شما زندگی تازه تان را می سازید 
دست های فراخ مان 
دست های خردتان 
ADDENDUM :
An awe so quiet 
I don't know when it began 
جانگ هرگز هیچ معضل بشری را حل نمی کند 

Tuesday, September 10, 2013

WCP:FEDERICO GARSIA LORCA'S DESEO

Deseo

Sólo tu corazón caliente,
y nada más.

Mi paraíso un campo
sin ruiseñor
ni liras,
con un río discreto
y una fuentecilla.

Sin la espuela del viento
sobre la fronda,
ni la estrella que quiere
ser hoja.

Una enorme luz
que fuera
luciérnaga
de otra,
en un campo
de miradas rotas.

Un reposo claro
y allí nuestros besos,
lunares sonoros
del eco,
se abrirían muy lejos.

Y tu corazón caliente,
nada más.
Federico García Lorca

Sunday, September 8, 2013

WCP:ATAHUALPA YUPANQUI:LOS HERMANOSبرادران

WCP:ATAHUALPA YUPANQUI:LOS HERMANOS
Yo tengo tantos hermanos,
que no los puedo contar,
en el valle, la montaña,
en la pampa y en el mar.

Cada cual con sus trabajos,
con sus sueños cada cual,
con la esperanza delante,
con los recuerdos, detrás.

Yo tengo tantos hermanos,
que no los puedo contar.

Gente de mano caliente
por eso de la amistad,
con un lloro pa’ llorarlo,
con un rezo pa’ rezar

Con un horizonte abierto,
que siempre está más allá,
y esa fuerza pa’ buscarlo
con tesón y voluntad.

Cuando parece más cerca
es cuando se aleja más.
Yo tengo tantos hermanos,
que no los puedo contar.

Y así seguimos andando
curtidos de soledad,
nos perdemos por el mundo,
nos volvemos a encontrar.

Y así nos reconocemos
por el lejano mirar,
por las coplas que mordemos,
semillas de inmensidad.

Y así seguimos andando
curtidos de soledad,
y en nosotros nuestros muertos
pa’ que naide quede atrás.

Yo tengo tantos hermanos,
que no los puedo contar,
y una novia muy hermosa
que se llama libertad.......

......................................................
" برادران "

برادران ِ بسیاری دارم
که نمی‌توانم بشمارم‌شان
در دره‌ها، بر کوه‌ها
در علفزار و بر دریا

هر یک با کارهایش
با رؤیایش هر یک
با امیدی در پیش رو
با خاطره‌هایی در پشت ِ سر

برادران ِ بسیاری دارم
که نمی‌توانم بشمارم‌شان

مردمی با دست‌هایی گرم
از دوستی
با اشکی برای گریستن
با حاجتی برای دعا کردن

با افقی باز
که هر روز فراتر می‌رود
و توان ِ جستجوی آن
با سرسختی و اراده

وقتی نزدیکتر به نظر می‌رسد
زمانی‌ست که دورتر شده است
برادران ِ بسیاری دارم
که نمی‌توانم بشمارم‌شان

و چنین پیش می‌رویم
خو کرده به تنهایی
یکدیگر را در دنیا گم می‌کنیم
و دوباره هم را پیدا می‌کنیم

و چنین یکدیگر را بازمی‌شناسیم
حتی با نگاهی از دور
با ترانه‌هایی که می‌سراییم
همچون بذرهای بیکرانگی

و چنین پیش می‌رویم
خو کرده به تنهایی
و در ما مرده‌هایمان
تا هیچکس جا نماند

برادران بسیاری دارم
که نمی‌توانم بشمارم‌شان
و معشوقه‌ای بس زیبا
. . . که نامش " آزادی " ست

Saturday, September 7, 2013

WCP:YANIS RITSUS'DIARIES OF EXILE


yanis Ritsus
Diaries of Exile


این سیم خاردار در کجا به انتها می رسد؟
حلزونها بر جامه ی مرده می خزند
و با این همه ما به این جهان نیامده ایم
که به آسانی بمیریم.
نه در سپیده دمان که
بوی پوست لیمو می آید؟

**
تبعید در سال 1950 
 جزیره ی ماکرونیسوس

Monday, September 2, 2013

WCP:GABRIEL GARCIA MARQUEZ



Si alguien llama a tu puerta, amiga mía,
y algo en tu sangre late y no reposa
y en su tallo de agua, temblorosa,
la fuente es una líquida armonía.

Si alguien llama a tu puerta y todavía
te sobra tiempo para ser hermosa
y cabe todo abril en una rosa
y por la rosa se desangra el día.

Si alguien llama a tu puerta una mañana
sonora de palomas y campanas
y aún crees en el dolor y en la poesía.

Si aún la vida es verdad y el verso existe.
Si alguien llama a tu puerta y estás triste,
abre, que es el amor, amiga mía.
Gabriel García Márquez