Saturday, February 28, 2015

WCP:RUDAKIرودکی


Rudaki Iranian stamp, 1964

بیار آن می‌که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده ابر پیش آفتابستی
سحابستی قدح گویی و می‌قطرهٔ سحابستی
طرب گویی که اندر دل دعای مستجابستی 
اگر می‌نیستی یکسر همه دل‌ها خرابستی
اگر در کالبد جان را ندیدستی شرابستی.

Rudaki رودکی 

شاعر و موسیقیدان 
 رودک , پنجکنت , ایران 
۲۳۷-۳۱۹ خ 
۸۵۸-۹۴۰ م.
خمریا ت و شعر های غنایی او به عنوان پدر شعر فارسی با ارزش است و شاید  همین ها سبب شده که در پایان زندگی اش 
دستگیر و شکنجه و کور شودو این در هزاره رودکی با نبش قبر و معاینه ی بقایای او به اثبات رسیده است  

---

CAME TO ME 
WHO?
SHE 
WHEN ?
In the dawn ,fraid 
What of?
Anger 
Whose?
Her father's
Confide!
I kissed her twice
Where?
On her moist mouth 
Mouth?
No
What then ?
Cornelian
How was it?
Sweeet

Sunday, February 22, 2015

WCP:ANDRE GIDE




با یاد حسن هنرمندی ، ژید شناس ایرانی
“I am happy.
I am afraid of forgetting.
I would like for the memory of my happiness to endure beyond time.
I write because I am afraid of forgetting.”
— André Gide, from The Notebooks of André Walter
Photo: “I am happy.
I am afraid of forgetting.
I would like for the memory of my happiness to endure beyond time.
I write because I am afraid of forgetting.”
—  André Gide, from The Notebooks of André Walter

Sunday, February 15, 2015

WCP:PHILIP LEVINE 1928-2015یلیپ لواین



This morning we received word that Philip Levine has died. May he rest in peace. 

Clouds

1
Dawn. First light tearing 
at the rough tongues of the zinnias, 
at the leaves of the just born.

Today it will rain. On the road 
black cars are abandoned, but the clouds 
ride above, their wisdom intact.

They are predictions. They never matter. 
The jet fighters lift above the flat roofs, 
black arrowheads trailing their future.

2
When the night comes small fires go out. 
Blood runs to the heart and finds it locked.

Morning is exhaustion, tranquilizers, gasoline, 
the screaming of frozen bearings, 
the failures of will, the TV talking to itself

The clouds go on eating oil, cigars, 
housewives, sighing letters, 
the breath of lies. In their great silent pockets 
they carry off all our dead.

3
The clouds collect until there's no sky. 
A boat slips its moorings and drifts 
toward the open sea, turning and turning.

The moon bends to the canal and bathes 
her torn lips, and the earth goes on 
giving off her angers and sighs

and who knows or cares except these 
breathing the first rains, 
the last rivers running over iron.

4
You cut an apple in two pieces 
and ate them both. In the rain 
the door knocked and you dreamed it. 
On bad roads the poor walked under cardboard boxes.

The houses are angry because they're watched. 
A soldier wants to talk with God 
but his mouth fills with lost tags.

The clouds have seen it all, in the dark 
they pass over the graves of the forgotten 
and they don't cry or whisper.

They should be punished every morning, 
they should be bitten and boiled like spoons.
Philp Levine
 Detroit,1928-2015,Fresno,Ca
U.S. poet laureate 2011-12
---
I think I must have lived
Once before not as a man or woman
but as a small quick fox pursued
By ladies and gentlemen on horseback
من فکر می کنم که یکبار دیگر زیسته ام
نه به عنوان مردی یا زنی
بلکه روباه کوچک تیزپایی
که نجیب زادگان زن و مرد بر پشت اسب ها
به تعقیبش بودند
ف.س
Clouds
1
Dawn. First light tearing
at the rough tongues of the zinnias,
at the leaves of the just born.
Today it will rain. On the road
black cars are abandoned, but the clouds
ride above, their wisdom intact.
They are predictions. They never matter.
The jet fighters lift above the flat roofs,
black arrowheads trailing their future.
2
When the night comes small fires go out.
Blood runs to the heart and finds it locked.
Morning is exhaustion, tranquilizers, gasoline,
the screaming of frozen bearings,
the failures of will, the TV talking to itself
The clouds go on eating oil, cigars,
housewives, sighing letters,
the breath of lies. In their great silent pockets
they carry off all our dead.
3
The clouds collect until there's no sky.
A boat slips its moorings and drifts
toward the open sea, turning and turning.
The moon bends to the canal and bathes
her torn lips, and the earth goes on
giving off her angers and sighs
and who knows or cares except these
breathing the first rains,
the last rivers running over iron.
4
You cut an apple in two pieces
and ate them both. In the rain
the door knocked and you dreamed it.
On bad roads the poor walked under cardboard boxes.
The houses are angry because they're watched.
A soldier wants to talk with God
but his mouth fills with lost tags.
The clouds have seen it all, in the dark
they pass over the graves of the forgotten
and they don't cry or whisper.
They should be punished every morning,
they should be bitten and boiled like spoons.

Saturday, February 14, 2015

WCP:SYLVIA PLAT/PEGAH AHMADI



سنگ ها
سیلویا پلت
برگردان:پ.الف


این، شهر ِ مردمان ِ شفا یافته ست
لمیده ام بر سندانی سترگ
چرخ هموار ِ آسمان ِ آبی فام
همچون کلاه عروسکی به هوا رفته است
فرو که ریختم از نور
پانهادم به معده ای بی شکل، اِشکافی بی لغت
هاون ِ کبیر، مرا کاست
ریگی ساکن شدم
سنگ های طبله ی شکم، آرام بود
وَ سنگ قبر، آرام ، بی تکانه ای از هیچ
تنها شکاف دهان می دمید ( تنها سفیر ِ شکاف دهان بود )
جیرجیرکی یکریز
در معدن سکوت
آوایش را مردمان شهر شنیدند
سنگ ها را آرام و یک به یک به دام انداختند
دهان بر آن نواحی می گرید
مست چون نوزادکی
حریره ی تاریکی را می مکم
لوله های غذا به بَرَم می کشند و بوسه ی اسفنج ، گلسنگ هایم را به دور می دارد
گوهر تراش کاردکش را بر اهرم می زند
تا یکی از چشم های سنگی را افشا کند
همان پسادوزخی که نور را از آن دیدم
باد – آسیمه سر ِ کهنه کار – پنبه را از دالان گوش ربوده ست
آب ، نرم می کند لب ِ چخماق را
وَ روشنای ّ ِ روز ، تشابهش را بر دیوار می گسترد
سخت کوشان ، سرخوش اند
انبرها را داغ می کنند و چکش های ظریف برمی افرازند
جریان برق ، سیم ها را آشفته می کند
ولتاژی از پس ِ ولتاژ، زِه ، درزهای مرا دوخته ست
کارگری گام می زند در حال حمل نیم پیکره ای صورتی
انباری ها از قلب آکنده اند
این ، شهری از لوازم یدکی ست
پاها و بازوان قنداق پیچم به عطر کائوچو آغشته است
اینجا آنها قادرند اندام ها و سَرَم را درمان کنند
روزهای آدینه ، کودکان سر می رسند
تا قلاب هاشان را با دست ها به تاخت گذارند
مردگان برای الباقی ، چشمی بر جا گذاشتند
عشق ، بالاپوش ِ پرستار طاس من بوده ست
عشق ، مفصل و استخوان ِ نفرینم
گلدان ِ بندخورده ، مامن ِ گل سرخ گریزپای
ده انگشت ، کاسه ای برای سایه ها می آرایند
جای بخیّه می خارد؛ نمی شود کاریش کرد
خوب خواهم شد، باز، از آغاز.

پی نوشت :

یک:به فراخور موسیقی شعر، در خلال ترجمه، پاره ای زمان ها ازماضی به حال و بالعکس تغییر یافته است؛شیوه ای که در برگردان اشعار فارسی به انگلیسی نیز متداول است. نیز در یکی دومورد از ترکیبات، واژه ،از جمع به مفرد تغییر یافته است. چنانکه به عنوان نمونه"معدن سکوت ها" به
"معدن سکوت " برگردان شده است.
دو: لب چخماق = لب چخماق گون

The Stones

This is the city where men are mended.
I lie on a great anvil.
The flat blue sky-circle

Flew off like the hat of a doll
When I fell out of the light. I entered
The stomach of indifference, the wordless cupboard.

The mother of pestles diminished me.
I became a still pebble.
The stones of the belly were peaceable,

The head-stone quiet, jostled by nothing.
Only the mouth-hole piped out,
Importunate cricket

In a quarry of silences.
The people of the city heard it.
They hunted the stones, taciturn and separate,

The mouth-hole crying their locations.
Drunk as a foetus
I suck at the paps of darkness.

The food tubes embrace me. Sponges kiss my lichens away.
The jewelmaster drives his chisel to pry
Open one stone eye.

This is the after-hell: I see the light.
A wind unstoppers the chamber
Of the ear, old worrier.

Water mollifies the flint lip,
And daylight lays its sameness on the wall.
The grafters are cheerful,

Heating the pincers, hoisting the delicate hammers.
A current agitates the wires
Volt upon volt. Catgut stitches my fissures.

A workman walks by carrying a pink torso.
The storerooms are full of hearts.
This is the city of spare parts.

My swaddled legs and arms smell sweet as rubber.
Here they can doctor heads, or any limb.
On Fridays the little children come

To trade their hooks for hands.
Dead men leave eyes for others.
Love is the uniform of my bald nurse.

Love is the bone and sinew of my curse.
The vase, reconstructed, houses
The elusive rose.

Ten fingers shape a bowl for shadows.
My mendings itch. There is nothing to do.
I shall be good as new.

Thursday, February 12, 2015

WCP:HERMANN HESSE:IM NEBEL

هرمان هسه: در مه Im Nebel
چه شگفت است، قدم زدن در مه،
هر سنگ و بوته ای تنهاست.
هیچ درختی درخت دیگر را نگاه نمی‌کند.
همه تنهایند...
Seltsam, im Nebel zu wandern!
Einsam ist jeder Busch und Stein,
Kein Baum sieht den anderen,
Jeder ist allein...
Hermann Hesse سایت همنشین بهار

Saturday, February 7, 2015

WCP:BERTOLD BRECHT

سرود نمایشنامه نویس
من نمایشنامه نویسم،ونشان می دهم آنچه را که دیده ام،
نشان میدهم که در بازار
انسان،چگونه خرید و فروش می شود.
این را نشان می دهم،من نمایشنامه نویسم:
چگونه آنان،با نیتی در سر،در اطاقی،به سوی هم می روند
با باطوم یا با پول
چگونه در حاشیه ی خیابانها می ایستند و انتظار می کشند.
چگونه از برای هم،دام می نهند.
بامید بسیار،
چگونه با هم قرار دیدار می گذارند
چگونه یکدیگر را به دار می زنند
چگونه به هم،عشق می ورزند
چگونه از غنائم خود دفاع می کنند
چگونه میخورند.
اینها را نشان می دهم
واژه هائی را که با آن،یکدیگر را می خوانند،
گزارش می دهم.
آنچه را که مادر به فرزند می گوید،
فرمانی را که کارفرما به کارگر می دهد.
همه واژه های پرتمنا،خشونت بار،
التماس آلوده،آمیخته به سوتفاهم،
دروغ آمیز،نابخردانه،
خوش آیند و رنج آور.
اینهمه را،من گزارش می دهم.
من،ریزش برف سهمناک را می بینم
زلزله هائی را که پیش می آیند.
ورودهای طغیان گر را،
اما برف سهمناک،کلاه بر سر دارد
و زلزله ها،پول در جیب دارند.
و کوره ها را بزارهای حمل و نقل ساخته اند
ورودهای طغیان،به پاسبان فرمان می دهند
از این همه،پرده بر می دارم.
برای انکه بتوانم آنچه را که می بینم نشان دهم،
شکل زندگی دیگر ملل را می کاوم،
و روزگارا پیشین را
نمایشنامه هائی را بدقت رونویسی کرده ام،
و فن آنها را آموزده ام،و به خاطر سپرده ام،
تا آنجا که اندیشه ام را توان بود.
تصویر مالکان بزرگ را
از روی نمونه انگلیسی ها آموختم،
ثروتمندنی که جهان به خدمت آنهاست تا سر وری خویش را بیش،بگسترن
اسپانیائی های مروج اخلاق را،
هندی ،استادان عواطف زیبا را،
چینی های خانواده آفرین را،
وسرنوشت هزارگونه ی آدمیان را در شهرها،کاویدم
در دوران من،منظر خانه ها و شهرها
چندان شتباناک دگرگون می شود،
که یک سفر دو ساله و بازگشت،
چون سفری به شهری دیگر بود.
و تود های انبوه آدمیان
در زمانی کوتاه
ظاهر زندگی شان را دگرگون کردند.
ودیدم
کارگرانی را که از در کارخانه به درون می رفتند
ودر بس بلند بود،
اما زمای که بیرون می آمدند،بایستی خم می شدند.
بس آنگاه به خود گفتم
همه چیز دگرگون می شود و فقط درزمان خود،پایدار است،
چنین شد،که به هر تماشاگهی،نشان ویژه ای بخشیدم.
وبردبوار هر کارخانه
و هر خانه،داغ صحنه ی خاص آن را زدم،
به همان سان که چوپان،حیوان داغدار می کند تا بشناسد.
وبر جمله هائی که گفته می شد.
نشان ویژه اش را بخشیدم،
تا شعار گونه شدند.
آدمی،بر هر چیز فناپذیر،نشانی خاص می زند
تا از یاد نرود
آنچه را که آن زن جامعه ی کار پوشیده
وبرروی شبنامه هاخم شده،در این سالها می گفت،
و آنچه را که سفته بازان کلاه پشت سر نهاده،
دیروز ،به حسابداران خویش،
به اشاره می گفتند
نیز،با نشان گذار بودو با سال نگارنشان
مشخص کردم.
همه چیز را،اما،به دست حیرت سپردم
حتی مطمئن ترین آنها را
این را که مادر،پستان به دهان بچه نهاد،
چنان گزارش دادم،که هیچکس با ور نخوهاد کرد.
این را که دربان،در به روی سرما زده یی بست.
چنان،که تا کنون هیچکس ندیده است.
برتولت برشت

WCP:LANGSTON HUGHES


بگذار آمریکا دوباره امریکا شود
SATURDAY, FEBRUARY 07, 2015
بگذار آمریکا دوباره امریکا شود( بگذار این وطن دوباره وطن شود) گیل آوایی
شعرِ " بگذار آمریکا دوباره امریکا شود" را پیشتر زنده یاد شاملو به " بگذار این وطن دوباره وطن شود" تلخیص و ترجمه کرده بود.
این شعر را لنگستن هیوز در سال 1935 سروده است. نسخه اصلی آن در ماه جولای سال 1936 در مجله اسکوایر مگزین[1] منتشر شد. بعدها در کانزاس مگزین 1937 بازانتشار یافت و بازنگری شده در یک مجموعه شعر لینگستن هیوز بنام یک آواز نو، توسط نظم بین المللی کارگران[2] در سال 1938 منتشر شد. این شعر از رویای امریکایی سخن می گوید که هیچگاه وجود نداشت! اگر چه " رویای امریکایی" را همیشه به طنر "کابوس امریکایی" گفته ام !
هرچه هست این شعر را دوباره به فارسی برگردانده ام
گیل آوایی
بگذار آمریکا دوباره امریکا شود
لنگستن هیوز[3] (1902-1967 )
بگذار امریکا دوباره امریکا شود
بگذار رویایی شود که باید می شد
بگذار پیشگامی در دشت باشد
به جستجوی خانه ای که برای خود آزاد است
( امریکا هرگز برای من آمریکا نبود)
بگذار آمریکا رویای آرزومندانی باشد که آرزویش را داشتند
بگذار آن سرزمین بزرگ عشق باشد
جایی که هرگز نه شاهان تجاهل، نه حاکمان ستمگر تمهید می کنند
که هیچ انسانی توسط کسی در بالا لِه نمی شود
( امریکا هرگز برایم چنان نبود)
آه، بگذار سرزمین من جایی باشد که آزادی
با تاج گلِ دروغین، تاج برسر نمی شود
ولی فرصت در آن واقعی و زندگی آزاد است.
برابری را در هوایش تنفس می کنیم.
( برای من در این میهن هرگز نه برابری وجود داشت، نه آزادی در این میهن آزاد)
بگو کیستی که در سیاهی زمزمه می کنی؟
و کیستی که نقابت را بر ستارگان می کشی؟
من سفید پوست فقیرم، تحمیق و تنها شده
من سیاهِ با جای زخمهای بردگی ام
من مرد سرخپوستی ام که از سرزمینم رانده شدم
من مهاجرِ جدا شده از امیدی ام در جستجوی همان طرح احمقانه ای که سگ، سگ را می خورد، و توانمند ناتوان را لِه می کند.
من همان مرد جوانی ام سرشار از نیرو وُ امید، ژولیده در همان زنجیرِ بی انتهای سود، قدرت، بدست آوردن و تصرفِ زمین!
قاپیدنِ طلا! چنگ انداختن به شیوه های ارضاء نیاز!
به کار کشیدن انسانها و بالا کشیدن مزدهاشان!
تصاحب همه چیز برای طمع شخصی یک نفر!
من کشاورزم، بسته به زمین
من کارگرم بسته به ماشین
من سیاهم، خدمتکار همۀ شما
من مردُمم، فروتن، گرسنه،
یعنی که هنوز گرسنه ام همین امروز علیرغم رویایی- که باید باشد-
تا امروز سرکوب شده، - آه پیشگامان!
من، انسانی هستم که هرگز نشد در جلو باشم
فقیرترین کارگری که سالها مبادله شد
هنوز منم که رویای اولیه ام را در سر دارم.
در دنیای کهن، در حالیکه هنوز یک خدمتکار شاهانم
کسی با رویایی چنان نیرومند، چنان دلیرانه، چنان حقیقی
که حتی هنوز نشانه های توانمند تحقق آن
در هر آجر و سنگ، در هر تغییری می بیند که امریکا را چنان نمود که شده است.
آه، من همان انسانی هستم که دریاهای دور را در جستجوی جایی که وطنم شود، در نوردیده ام.
برای من، همانی که ساحل تاریک ایرلند، دشتهای لهستان و چمنزارهای انگلستان را ترک کرد
و از شنزارهای افریقای سیاه کنده شدم، آمدم میهن آزادی را بسازم.
آزادی؟
چه کسی گفت آزادی؟ من که نگفتم؟
یقینا من نگفتم؟ میلیونها آسودۀ امروز هم؟
میلیونهایی که وقتی اعتصاب کردیم شلیک شدند؟
میلیونهایی که هیچ چیز برای مزدمان ندارند؟
برای همۀ رویاهایی که امروز تقریبا مرده است.
آه بگذار آمریکا دوباره آمریکا شود
بگذار سرزمینی شود که هیچ وقت نشده است
و هنوز سرزمینی شود که هر انسانی آزاد است.
سرزمینی که از آنِ من است- انسان تهیدست، سرخپوست، سیاه، من! که آمریکا را ساخت.
کسی که عرق تن و خونش، کسی ایمان و دردش
کسی که آب شد، کسی که در باران شخم زد؛
باید رویای نیرومندمان را دوباره بیاورد.
حتمن، مرا با هر اسم زشتی که بخواهی صدا کن
فولاد آزادی آلوده نمی شود ( فولاد آزادی زنگ نمی زند )
سرزمینمان، آمریکا، را باید از آنهایی که همچون زالو در زندگی مردم زیسته اند، بازپس بگیریم.
آه، آری
آشکارا می گویم
آمریکا هرگز برای من آمریکا نبود
و با این حال به این سوگند قسم می خورم
آمریکا خواهد بود!
بدون زخم و آوار مرگ گانگستر ما
تجاوز، گسست پیوند و پنهانی و دروغ
ما، مردم، باید آزاد کنیم
سرزمین مان، معادن مان، گیاهانمان، رودخانه هامان، کوهستانها و دشتهای بیکران را
همه، همه را بر این ایالتهای سبز سبز بکشیم
و دوباره آمریکا را بسازیم.

Sunday, February 1, 2015

FS HAFEZ

پيشا سفر با حافظ جان،
به جد و جهد چو كارى نمى رود از پيش
به كردگار رها كرده به مصالح خويش
به پادشاهی عالم فرو نیارد سر
اگر ز سر قناعت خبر شود درویش
بنوش باده که قسام صنع قسمت کرد
در آفرینش از انواع نوشدارو نیش
ز سنگ تفرقه خواهی که منحنی نشوی
مشو بسان ترازو تو در پی کم و بیش
ریا حلال شمارند و جام باده حرام
زهی طریقت و ملت زهی شریعت وکیش
ریای زاهد سالوس جان من فرسود
قدح بیار و بنه مرهمی بر این دل ریش
به دلربائی اگر خود سر آمدی چه عجب
که نور حسن تو بود از اساس عالم پیش
دهان نیک تو دلخواه جان حافظ شد
به جان بود خطرم زین دل محال اندیش!