Thursday, December 18, 2014

THOMAS HARDY:THE OXEN

"The Oxen" by Thomas Hardy
Christmas Eve, and twelve of the clock.
“Now they are all on their knees,”
An elder said as we sat in a flock
By the embers in hearthside ease.
We pictured the meek mild creatures where
They dwelt in their strawy pen,
Nor did it occur to one of us there
To doubt they were kneeling then.
So fair a fancy few would weave
In these years! Yet, I feel,
If someone said on Christmas Eve,
“Come; see the oxen kneel,
“In the lonely barton by yonder coomb
Our childhood used to know,”
I should go with him in the gloom,
Hoping it might be so.
*
Christmas is both a holiday and a holy day, and from the start it has been associated with poetry, from the song of the seraphim above the manger to the cherished carols around the punch bowl. This garland of Christmas poems contains not only the ones you would insist on finding here ("A Visit from St. Nicholas," "Lo, How a Rose E'er Blooming," and "The Twelve Days of Christmas" among them) but such equally enchanting though lesser-known Yuletide treasures as Emily Dickinson's "The Savior must have been a docile Gentleman," Anthony Hecht's "Christmas Is Coming," Rudyard Kipling's "Christmas in India," Langston Hughes's "Shepherd's Song at Christmas," Robert Graves's "The Christmas Robin," and happy surprises like Phyllis McGinley's "Office Party," Dorothy Parker's "The Maid-Servant at the Inn," and Philip Larkin's "New Year Poem." More here: http://www.randomhouse.com/…/classics/catalog/display.pperl…

Tuesday, September 2, 2014

A*SH*N*A:YADOLAH ROYAI

یداله رویایی :از نتوانستن آب 
بنیاد , شهریور ٢٥٣٦
آشنا A*SH*N*A

WCP:LORCA

ای
فریاد
در باد
سایه‌ی سروی به جای می‌گذارد.

بگذارید در این کشتزار
گریه کنم.

در این جهان همه چیزی در هم شکسته
به جز خاموشی هیچ باقی نمانده است.

بگذارید در این کشتزار
گریه کنم.

افق بی‌روشنایی را
جرقه‌ها به دندان گزیده است.

[به شما گفتم، بگذارید
در این کشتزار گریه کنم.]

فدریکو گارسیا لورکا / ترجمه احمد شاملو .

Monday, July 14, 2014

CHILDREN OF PAIN AND SORROW

These faceless or defaced children in Zohreh Khaleghi's painting, dedicated to New Orleans Children Hospital, are standing in front of nocturnal back drop , covered in bloody dress and silently screaming in deep desperation. No one is to hear them in far-flung days and night . No one left in history to listen to them nor witnessing their misery. You call then children of pain and sorrow . They have no game to play. They are games to be played upon by ruthless, slave takers, blood thirsty patriarchs , coming from hell , looking like devils or their version in contemporary era with unheard names which is the namesake of Killers. I mean Killers , with capital K...what else there is to howl in this vast wilderness. How much longer to cry ?! O Shakespearean men and women of dark ages !

WCP:OCTAVIO PAZ:EYE


اكتاويو پاز : چشم
Tus ojos son la patria del relámpago y de la lágrima,
silencio que habla,
tempestades sin viento, mar sin olas,
pájaros presos, doradas fieras adormecidas,
topacios impíos como la verdad
OCTAVIO PAZ
Posted by Jorge Benlloch
EL OJO

Monday, March 31, 2014

WCP:LORCA:DESEO



*Deseo

Sólo tu corazón caliente,
y nada más.

Mi paraíso un campo
sin ruiseñor
ni liras,
con un río discreto
y una fuentecilla.

Sin la espuela del viento
sobre la fronda,
ni la estrella que quiere
ser hoja.

Una enorme luz
que fuera
luciérnaga
de otra,
en un campo
de miradas rotas.

Un reposo claro
y allí nuestros besos,
lunares sonoros
del eco,
se abrirían muy lejos.
FEDERICO GARCIA LORCA
فدریکو گارسیا لورکا / فرامرز سلیمانی 
تنها قلب گرم تو 
و نه دیگر هیچ 
بهشت من دشتی 
بی بلبل 
یا چنگ 
یا رودی فروتن 
و چشمه یی کوچک 
بی مهمیز باد 
بر برگان 
بی ستاره یی 
خواهان برگ بودن 
نو ری عظیم 
که باشد 
نور 
دیگری 
در دشت 
نگاه های گردان 
آرامشی روشن 
که بوسه ها مان 
واگوی 
ماه آوازه خوان 
در دوردست بال می گشایند 
و قلب گرم تو 
و نه دیگر هیچ 

Saturday, March 29, 2014

WCP:LORCA

El diamante de una estrella
ha rayado el hondo cielo,
pájaro de luz que quiere
escapar del universo
y huye del enorme nido 
donde estaba prisionero
sin saber que lleva atada
una cadena en el cuello.

Cazadores extrahumanos
están cazando luceros,
cisnes de plata maciza
en el agua del silencio
GARCIA LORCA

Wednesday, January 29, 2014

WCP:OCTAVIO PAZ:FREEDOM+DAWN


اکتاویو پاز
ترجمه احمد شاملو



آزادی

کسانی از سرزمین‌مان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهی‌دست می‌اندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ
و به آن سنگ‌ها می‌اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده‌اند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور.

به آن چیزهای از یاد رفته می‌اندیشیدم
که خاطره‌ام را زنده نگه می‌دارد،
به آن چیزهای بی‌ربط که هیچ کس‌شان فرا نمی‌خواند:
به خاطر آوردن رویاها ــ آن حضورهای نابه‌هنگام
که زمان از ورای آن‌ها به ما می‌گوید
که ما را موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که بازمی‌آفریند خاطره‌ها را
و در سر می‌پروراند رویاها را.
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش:
خاک و
نوری که در زمان می‌زید.

قافیه‌یی که با هر واژه می‌آمیزد:
آزادی
که مرا به مرگ می‌خواند،
آزادی
که فرمانش بر روسبیخانه روا است و بر زنی افسونگر
با گلوی جذام گرفته.
آزادی من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید.



آزادی به بال‌ها می‌ماند
به نسیمی که در میان برگ‌ها می‌وزد
و بر گلی ساده آرام می‌گیرد.
به خوابی می‌ماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنیم.
به دندان فرو بردن در میوه‌ی ممنوع می‌ماند آزادی
به گشودن دروازه‌ی قدیمی متروک و
دست‌های زندانی.

آن سنگ به تکه نانی می‌ماند
آن کاغذهای سفید به مرغان دریایی
آن برگ‌ها به پرنده‌گان.

انگشتانت پرنده‌گان را ماند:
همه چیزی به پرواز درمی‌آید

---


«پگاه»
دست‌ها و لب‌های باد
دل آب
درخت مورد
اردوگاه ابرها
حیاتی که هر روز چشم بر جهان می‌گشاید
مرگی که با هر حیات زاده می‌شود…
چشمانم را می‌مالم
آسمان زمین را درمی‌نوردد.
«اکتایو پاز»
اکتاویو پاز
ترجمه احمد شاملو



آزادی

کسانی از سرزمین‌مان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهی‌دست می‌اندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ
و به آن سنگ‌ها می‌اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده‌اند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور.

به آن چیزهای از یاد رفته می‌اندیشیدم
که خاطره‌ام را زنده نگه می‌دارد،
به آن چیزهای بی‌ربط که هیچ کس‌شان فرا نمی‌خواند:
به خاطر آوردن رویاها ــ آن حضورهای نابه‌هنگام
که زمان از ورای آن‌ها به ما می‌گوید
که ما را موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که بازمی‌آفریند خاطره‌ها را
و در سر می‌پروراند رویاها را.
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش:
خاک و
نوری که در زمان می‌زید.

قافیه‌یی که با هر واژه می‌آمیزد:
آزادی
که مرا به مرگ می‌خواند،
آزادی
که فرمانش بر روسبیخانه روا است و بر زنی افسونگر
با گلوی جذام گرفته.
آزادی من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید.

□

آزادی به بال‌ها می‌ماند
به نسیمی که در میان برگ‌ها می‌وزد
و بر گلی ساده آرام می‌گیرد.
به خوابی می‌ماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنیم.
به دندان فرو بردن در میوه‌ی ممنوع می‌ماند آزادی
به گشودن دروازه‌ی قدیمی متروک و
دست‌های زندانی.

آن سنگ به تکه نانی می‌ماند
آن کاغذهای سفید به مرغان دریایی
آن برگ‌ها به پرنده‌گان.

انگشتانت پرنده‌گان را ماند:
همه چیزی به پرواز درمی‌آید