Monday, February 11, 2013

در آسمان تاریکروشنایم2-PABLO NERUDA IN 3 LANGUAGES


در آسمان تاریکروشنایم تو مثل ابی 
و شکل و رنگ تو آنست که دوست دارم 
تو از آن منی ،از آن من ای زن با لبان شیرین 
و در زندگی تو رویاهای بی پایانم
پابلو نرودا / فرامرز سلیمانی 
In my sky at twilight you are like a cloud
and your form and color are the way I love.
You are mine, mine, woman with sweet lips
and in your life my infinite dreams
En mi cielo al crepúsculo eres como una nube 
y tu color y forma son como yo los quiero. 
Eres mía, eres mía, mujer de labios dulces, 
y viven en tu vida mis infinitos sueños
PABLO NERUDA
En mi cielo al crepúsculo eres como una nube
y tu color y forma son como yo los quiero.
Eres mía, eres mía, mujer de labios dulces,
y viven en tu vida mis infinitos sueños
PABLO NERUDA
Painting by Salvador Dali

Friday, February 8, 2013

OCTAVIO PAZ:SOLITUDEاکتاویوپاز:انزوا

اکتاویو پاز :
انزوا ژرف ترین واقعیت شرایط انسانی است .
انسان تنها موجودی است که می داند تنها ست 

Wednesday, February 6, 2013

OCTAVIO PAZ: SUNSTONE سنگ آفتاب


Death is the mother of forms
Octavio Paz
زندگي به راستي چه وقت از آن ما بود؟
چه وقت ما آنچه كه به راستي هستيم، هستيم؟
زمين استواري نداريم،
ما هرگز چيزي جز گيجي و تهي نيستيم،
دهان‌هايي در آينه، وحشت و تهوع،
زندگي هيچ‌گاه از آن ما نيست، از آن ديگران است،
زندگي از آن هيچ‌كس نيست، ما همه زندگي هستيم،
ناني پخته از آفتاب از آن ديگر مردم
براي همه آن مردمي كه خود ما هستند
من وقتي هستم كه ديگري باشم.
اکتاویو پاز 
از سنگ آفتاب
*
*
سنگ ٓافتاب  اکتاویو پاز
بیدی از بلور ، سپیداری از ٓاب ، فواره ای بلند که بادکمانی اش می کند ، درختی رقصان اما ریشه در اعماق ، بستر رودی که می پیچد ، پیش می رود ، روی خویش خم می شود، دور می زند : و ھمیشه در راه است کوره راه خاموش ستارگان یا بھارانی که بی شتاب گذشتند ، ابی در پشت جفتی پلک بستهٓ که تمام شب رسالت را می جوشد، حضوری یگانه در توالی موج ھا، موجی از پس موج دیگر ھمه چیز را می پوشاند ، قلمروی از سبز که پایانیش نیست چون برق رخشان بال ھا انگاه که در دل ٓاسمان باز می شوند،ٓ
کوره راھی گشاده در دل ِ بیابان از روزھای ٓاینده ، و نگاه خیره و غمناک شوربختی ، چون پرنده ای که نغمه اش جنگل را سنگ می کند، و شادی ھای بادٓاورده ای که ھمچنان از شاخه ھای پنھان بر سر ما فرومی بارد، ساعات نور که پرندگانش به منقار می برند ، بشارت ھایی که از دست ھامان لب پر می زند ،
حضوری ھمچون ھجوم ناگھانی ترانه ، چون بادی که در ٓاتش جنگل بسراید ، نگاھی خیره و مداوم که اقیانوس ھا و کوه ھای جھان را در ھوا می ٓاویزد ، حجمی از نور که از عقیقی بگذرد دست و پایی از نور، شکمی از نور، ساحل ھا، صخره ای سوخته از ٓافتاب ، بدنی به رنگ ابر ، به رنگ روز که شتابان به پیش می جھد ، زمان جرقه می زند و حجم دارد ، جھان اکنون از ورای جسم تو نمایان است ، و از شفافیت توست که شفاف است ،من از درون تاالرھای صوت می گذرم ، از میان موجودات پژواکی می لغزم ، از خالل شفافیت چونان مرد کوری می گذرم ، در انعکاسی محو و در بازتابی دیگر متولد می شوم ، اه جنگل ستون ھای گالبتونی شده با جادو ،ٓ من از زیر ٓاسمانه ھای نور به درون داالن ھای درخشان پاییز نفوذ می کنم ،
من از میان تن تو ھمچنان می گذرم که از میان جھان ، شکم تو میدانی ست سوخته از ٓافتاب ، پستان ھای تو دو معبد تؤامانند که در ٓان خون تو پاسدار اسرار متوازی خویش است نگاه ھای من چون پیچکی بر تو می پیچد ، تو ٓان شھری که دریایت محاصره کرده است ، باروھایی که نور دو نیمه شان کرده است ، به رنگ ھلو، نمکزار به رنگ صخره ھا پرنده ھایی که مقھور نیمروزی ھستند که اینھمه را به خود کشیده اند ، به رنگ ھوس ھای من لباس پوشیده چون اندیشه من عریان می روی ، من از میان چشمانت می گذرم بدانسان که از میان ٓاب ، چشمانی که ببرھا برای نوشیدن رٔویا به کنارش می ٓایند، شعله ھایثی که مرغ زرین پر در ٓان ٓاتش می گیرد ، من از میان پیشانی ات می گذرم بدانسان که از میان ماه ، و از میان اندیشه ات ھمچنان که از میان ابری ، و از میان شکمت بدانسان که از میان رٔویایت ،
ذرت زار دامنت می خرامد و می خواند ، دامن بلورت ، دامن ٓابت ، لبھایت ، طره ی گیسویت ، نگاه ھایت، تمام شب مب باری ، تمام روز سینه ی مرا با انگشتان ٓابت می گشایی ، چشمان مرا با دھان ٓابت می بندی ، در استخوانم می باری ، و در سینه ام درختی مایع ریشه ھای ٓابزی اش را تا اعماق می دواند ،
من چون رودی تمامی طول ترا می پیمایم ،
از مین بدنت می گذرم بدانسان که از میان جنگلی ، مانند کوره راھی که در کوھساران سرگردان است و ناگھان به لبه ی ھیچ ختم می شود؛ من بر لبه ی تیغ اندیشه ات راه می روم و در شگفتی پیشانی سپیدت سایه ام فرومی افتد و تکه تکه می شود، تکه پاره ھایم را یک به یک گرد می ٓاورم وبی تن به راه خویش می روم ، جویان و کورمال ، داالن ھای بی پایان خاطره ، درھایی باز به اطاقی خالی که در ٓان تمام تابستان ھا یکجا می پوسند ، چھره ای که چون به یادش می ٓاورم محو می شود ، دستی که چون لمس می کنم تکه تکه می شود ، مویی که عنکبوت ھا در ٓاشوب بر لبخندھای سالیان و سالیان گذشته تنیده اند ،
در شگفتی پیشانی ام جستجو می کنم ، می جویم بی ٓانکه بیابم ، من یک لحظه را می جویم ، چھره ای از ٓاذرخش و اضطراب که میان شاخه ھای اسیر در شب می دود ، چھره ی باران در باغ سایه ھا ، ابی که با ماجت در کنارم جاری است ،ٓ
می جویم بی ٓانکه بیابم ، به تنھایی می نویسم ، کسی اینجا نیست ، روز فرو می افتد ، سال فرو می افتد ، من با لحظه سقوط می کنم ، به اعماق می افتم ، کوره راه ناپیدایی روی ٓاینه ھا که تصویر شکسته ی مرا تکرار می کنند ، پا بر روزھا می گذارم ، بر لحظه ھای فرسوده ، پا بر افکار سایه ام می گذارم ، به جستجوی یک لحظه پا بر سایه ام می گذارم ، من ٓان لحظه ای را می جویم که به دلکشی پرنده ای ست، من ٓافتاب را در ساعت پنج عصر می جویم که ٓارام بر دیوارھای شنگرفی فرومی افتد ،
زمان انبو ِه میوه ھایش را می رسانید و چون تَ َرک بر می داشتند دختران دوان دوان از اندرون گلی رنگ ٓانھا بیرون می ٓامدند و در حیاط ھای سنگی مدرسه شان پراکنده می شدند ،
یکی از ٓانان با قامتی به بلندی پاییز و جامه ای از نور در زیر ٓاسمانه ھا می خرامید فضا به گرد او می پیچید و با پوستی دیگرش می پوشاند که طالیی تر و شفاف تر بود ،
ببری به رنگ نور ، غزالی قھوه ای رنگ که شبگردان تعقیبش کرده اند ، دختری که نگاھم را دزدید بر نرده ی مھتابی از باران سبز خم شده بود ، چھره ی بی شمار دوشیزه نامت را فراموش کرده ام ،ملوسینا لورا ، ایزابل ، پرسه فونه ، ماری ، تو ھمه ی چھره ھایی و ھیچیک از ٓانان تو ھمه ساعاتی و ھیچیک از ٓان ھا درخت و ابر ترا ھمانندند ، تو ھمه ی پرندگانی و یک ستاره ی تنھا ، تو لبه ی شمشیری ، تو ٓان جام خونی که جالد بر سر دست می برد، ان پیچکی که پیش می رود، روح را در ٓا؛وش می کشد ،ٓ ریشه کن می کند ، و ٓان را از خود جدایش می سازد ،
دست نبشته ی ٓاتش بریشم، شکاف در سنگ ، ملکه ی ماان، ستونی از مه،چشمه ای درسنگ، حلقه ی ماھتاب ، ٓاشیانه ی عقابان تخم بادیون ، خا ِر کوچک مرگ ٓاور که جزای جاودانی خویش را می بخشد ، چوپان ِ دخترک دره ھای دریا و نگھبان دره ی مرگ، پیچک ٓاویخته از پرتگاه خوابناک نیلوفر معلق ، گیاه زھرٓالود، گل رستاخیز، خوشه ی حیات ، بانوی نی نواز و ٓاذرخش ، رشته ای از یاسمن، نمک د زخم، شاخه ی گل سرخ برای مرد تیرخورده ، برف مو، ماه ٓاویخته به دار ، دست نبشته ی دریا بر سیاه سنگ ، دست نبشته ی ٓافتاب ، دانه ی نار ، سنبله ی گندم ،
چھره ی شعله ھا ، ربوده و بلعیده شده ، چھره ی جوان بازیچه ی سال ھایی که رقصان چون اشباح گذشتند که بازیچه ی روز ھایی است که ھمان حیاط را دور می زنند وھمان دیوار را[ لحظه ٓاتش می گیرد و چھره ھای بسیار ٓاتش
یک چھره می شوند ، ھمه ی نا م ھا یک نامند ھمه ی چھر ه ھا یک چھره اند، ھمه ی قرن ھا یک لحظه ھا اند ، و برای ھمه ی قرن ھای قرن جفتی چشم راه اینده را سد می کنند
ِ
چیزی در برابر من نیست جز لحظه ای که امشب در گرو رویای تصویر ھای به ھم زنجیر شده است ، که به تلخی از رویاجدا افتاده ، که تھی این شب به یغما یش برده است، واژه ای که حرف حرف محو شده انگاه که در بیرون زمان روده ھا یش را بیرون می ریزد و جھان با نقشه ی جنایتی از پیش حساب شده بردرھای روح می کو بد ،
تنھا در یک لحظه که شھرھا ، که اسم ھا و گل ھا ، که ھر نشا نه ی زندگی ، به پشت پیشانی کور من فرو می ریزند ، انگاه که فرسودگی عظیم شب اندیشه ی مرا در ھم می شکند ، استخوان بندی مرا در ھم می شکند ، وخون من کند تر وکند تر حرکت می کند ، ودندان ھا یم می پوسند و پلک ھا یم از ابر پوشیده می شوند وروزھا وسال ھا وزن سنگین وحشت خالی را توده می کنند ،
انگاه که زمان بادبزنش را محکم به دست می گیردٓ و در پشت تصویرھای چیزی تکان نمی خورد لحظه در خویش فرومی جھد و شناور می شود
انجا که مرگ از ھمه سویی محاصره اش می کند،ٓ فک ھای غمناک و خمیازه کش شب و سخنان خشمناک و نامفھوم مرگ رقصان تھدیدش می کند، مرگ زنده و نقاب پوشیده ، لحظه به درون قلب خویش فرومی جھد، چون مشتی گره شده، تلّی از میوه که از درون می رسد، خویش را از درون می نوشد ، می ترکد و باز می شود ، لحظه ی شفاف دربه روی خویش می بندد، از درون می رسد و ریشه در اعماق می دواند ، در درون من رشد م کند و ھمه ی وجود مرا فرا می گیرد ، شاخ و برگ ھذیانی اش مرا به بیرون پرتاب می کند، اندیشه ھای من فوج پرندگان ٓان است ، پیکش در رگ ھایم می گردد ، در درخت ادراک ، در میوه ی بویناک از زمان ،
ای زندگی که باید تو را زیست ، که ترا زیسته اند، زمانی که دوباذه و دوباره چون دریا می شکنی و به دوردست می افتی بی ٓانکه سربگردانی ، لحظه ای که گذشت ھیچ لحظه ای نبود؛ اکنون ٓان لحظه فرا می رسد، به ٓارامی می ٓاماسد، .به درون لحظه ی دیگر می ترکد و ٓان لحظه بی درنگ ناپدید می شود
در شامگاه شوره وسنگ که با تیغه ھای ناپیدای چاقو ھا تاول می زند با دست نبشته ای قرمز و مخدوش بر پوست من می نویسی و این زخم ھا چون پیراھنی از شعله مرا در برمی گیرد، اتش می گیرم بی ٓانکه بسوزم، ٓاب می جویمٓ و در چشمان تو ٓابی نیست ، چشمان تو از سنگند، و پستان ھای تو ، شکم تو، و مژگان تو از سنگند، دھان تو بوی خاک دارد ، دھان تو بویناک زھر زمان است ، تنت بوی چاھی محصور را دارد ، داالنی از ٓاینه ھا که چشمان تشنه ی مرا مکرر می کند ، داالنی که ھمیشه به نقطه ی عزیمت باز می گردد، من کورم و تو دستم گرفته
از میان راھروھای سمج متعدد به سوی مرکز دایره راھم می بری و تو موج می زنی چون پرتو شعله ای که در تیشه ای یخ بسته باشد منند پرتوی که زنده زنده پوست می کند، و افسونی که چوبه ی دار برای زندانی محکوم به اعدام دارد، انحناپذیر ھمچون تازیانه و بلند چون سالحی که به سوی ماه نشانه رفته باشند، تو خاطرات مرا یکایک از من می گیری ، من نام خویش را فراموش کرده ام ، دوستانم در میان خوکان خرخر می کنند ، یا از پا در ٓامده زیر ٓافتاب تنگه عمیق می پوسند ،
چیزی جز زخمی از من نمانده است ، نگه ای که کسی از ٓان نمی گذرد ، حضوری بی روزن، اندیشه ای که بازمی گردد و خویش را تکرار می کند، ٓاینه می شود ، و خود را در شفافیت خود می بازد ، خودٓاگاھی که به چشم باز بسته است که در خودنگری خویش می نگرد، که ٓانقد نگاه می کند :تا در روشنی غرق شود من شبکه ی فلس ھای ترا دیدم که در نور صبحگاھی سبز می زد، ملوسینا تو چنبره زده میانه ی مالفه ھا خفه بودی و چون بیدار شدی بسان مرغی صفیر زدی و برای ابد فروافتادی، سوختی و خاکستر شدی ، از تو جز فریادی نماند، و در انتھای قرون خود را می نگرم که نزدیک بین وسرفه کنان در میان توده ای : از عکس ھای قدیمی می گردم ھیچ چیز نیست ، تو ھیچ کس نبودی تلی از خاکستر و دسته جارویی ، چاقوییزنگاریو َپرگردگیری
ِ پوستی که بر تیغه ھایی از استخوان ٓاویخته است ،
خوشه ی خشکیده ی تاکی ، گوری سیاه ، و در ته گور ، چشمان دختری که ھزار سال پیش مرد ، چشمانی که در قعر چاھی مدفون اند ، چشمانی که از ٓانجا به سوی ما برمی گردند ،
چشمان کودکانه ی مادری پیر که پسر ٓابرومندش را پدری جوان می بیند ، چشمان مادرانه ی دختری تنھا که در پدرش پسر نوزادی می یابد ، چشمانی که از گودال چاه زندگی ما را دنبال می کنند و خود گودال ھای مرگی دیگراند اما نه ؟ ٓایا فروافتادن در ٓان چشمان - تنھا راه بازگشت به سرچشمه ی راستین زندگی نیست ؟
فروافتادن ، بازگشتن ، خواب خویش را دیدن ، حیات دیگری داشتن که خواب مرا می بیند، – چشمان ٓاینده دیگری ، مرگ دیگری را مردن این شب تمام ٓان چیزی است که من احتیاج دارم ، و این لحظه که الینقطع باز می شود و برمن ٓاشکار می سازد که کجا بودم ، که بودم ، که اسم تو چیست ، : که اسم من چیست ایا برای تابستانٓ – نقشه ای طرح می کردم – و برای ھر تابستان ده سال پیش در خیابان کریستوفر با فیلیس که یک جفت چال روی صورتش داشت که گنجشکان می ٓامدند از ٓان نور بنوشند ؟ ایا کارمن در رفورما به من گفتٓ » ھوا مالیم است ؛ این جا ھمیشه مھرماه است « یا با دیگری سخن می گفت یا من چیزی از خو در می ٓاورم که کسی نگفته است ؟ ایا این من بودم که در ش ِب خیمه برافراشته ی ٓاکساکا راه می افتم ،ٓ چونان درختی سیاه وسبز، مانند با ِد دیوانه با خودم حرف می زدم – و چون به اطاقم بازگشتم – ھمیشه یک اطاق ایا این من بودم که در ٓاینه خود را می دیدم ؟ٓ ایا برٓامدن ٓافتاب را از ھتل ورنت دیدیم؟ٓ که با درختان شاه بلوط می رقصید، – وقتی گیسوانت را شانه می کردی گفتی » حاال خیلی دیر است « و من لکه ھایی بر دیوار دیدم و چیزی نگفتم ؟ ایا با ھم به برج رفتیم و خورشید رآ که به پشت صخره ھا فرومی رفت دیدیم؟ ایا در بیداریت انگور خوردیم ؟ ٓایا در پروتهٓ
جوز خریدیم ؟ اسم ھا، مکان ھا، خیابان ھا و خیابان ھا ، چھره ھا ، میدان ھا ، خیاان ھا ایستگاه ھای راه ٓاھن ، پارک ، اطاق ھای تک نفری، لکه ھای روی دیوار ، کسی گیسوانش را شانه می زند ، کسی در کنار من ٓاواز می خواند کسی لباس می پوشد، اطاق ھا ، مکان ھا ، خیابان ھا ، اسم ھا ، اطاق ھا ، مادرید ، 1937، در میدان دل ٓانجل زنان با کودکانشان می خرامیدند و ٓاواز می خواندند ، ھنگامی که فریادھا به گوش رسید و ٓاژیرھا ناله سرداد، خانه ھا در میان گرد و غبار به زانو درٓامدند ، برج دونیمه شد ، سردرھا فرو ریخت ، : و تنبا ِد سمج ِ موتورھای ھواپیما دو نفر لباس ھایشان را پاره کردند و عشق ورزیدند تا از سھم ابدیت ما دفاع کرده باشند ، و از جیره ی ما از زمان و بھشت ، تا به عمق ریشه ھای ما بروند و ما را نجات دھند ، تا میراثی را زنده کنند که راھزنان زندگی ھزاران سال پیش از ما دزدیده بودند ، انان لباس ھایشان را پاره کردند و ھمآغوش شدندٓ زیرا ھنگمی که بدن ھای عریان به ھم می رسند انسان ھا از زمان می گریزند و زخم ناپذیر می شوند ، ھیچ چیز نمی تواند به ٓانان دست یابد ، ٓانان به سرچشمه باز می گردند ، - انجا من و تویی نیست ، فردا ، دیروز، اسمی نیست ،ٓ حقیقت دو انسان یک روح و یک بدن است ، ... ای ھستی محض در شھرھایی که خاک می شوند اطاق ھا از ھم جدا می افتند، اطاق ھا و خیابان ھا ، اسم ھایی که طنینی چون زخم ھا دارند، اطاقی که پنجره ھایش به اطاق ھای دیگر باز می شود با ھمان کاغذ دیواری رنگ پریده انجا که مردی با ٓاستین ھای باالزده خیرھای روز را می خواندٓ یا زنی اطو می کشد ، اطاق ٓافتابرو که شاخه ھای درخت ھلو برٓان سایه انداخته است ، اطاقی دیگر: بیون ھمیشه باران می بارد، یک حیاط و مجسمه ھای برنجین سه کودک ، اطاق ھایی که چون کشتی ھای لغزان
:در خلیجی از نورند؛ یا چون زیردریایی ھا سکوت گسترش می یابد و در امواج سبز پراکنده می شود ، به ھر ٓانچه دست می زنیم تابندگی ِ فسفری دارد ، دخمه ھای مدفون ثروت ، عکس ھای خانوادگی که اینک رنگ اخته اند، الی ھای نخ نما ، دریچه ھا ، سلول ھا ، غارھای جدویی ، قفس ھا و اطاق ھای شماره دار ، ھمه چھره دگرگون کرده ند ھمه بال درٓاورده می پرند، ھر نقش گچ بری ابریست ، ھر دری به روی دریا باز می شود ، به چمنزاران و ٓاسمان ، ھر میزی پنداری برای ضیافتی است ، ھمه چون صدف ھایی دربسته اند و زمان به عبث ٓانان امحاصره کرده است ، دیگر کنون نه زمان به جا مانده ، نه دوارھایی ؛ فضا ، فضا ، دست ھایت را باز کن و این ثروت ھا را بینبار ، میوه را بچین ، از زندگی بخور ، ، ! در زیر درخت داز بکش ، ٓاب را بنوش ھمه چیز چھره دگرگون کرده و مقدس است ، ھر اتاقی مرکز جھان است ، این ولین شب ِ ھمه چیز است ، روز نخستین است ، ھنگامی که دو نفر عشقبازی می کنند جھان متولد می شود ، قطره ی نور از اندرون ھای شفاف اطاق چون میوه ای باز می شود یا منند ستاره ای در عین سکوت منفجر می شود ، و قوانینی که موش ھا پوزه اش زده اند، میله ھای ٓاھنی بانک ھا و زندان ھا میله ھای تشریفات اداری ، حصارھای سیم خاردار ، مھرھای کائوچویی ، نیشترھا و سیخونک ھا ، وعظ سالح ھا با ٓاھنگی یکنواخت ، کژدمی با دجه ی دکترا و صدایی شیرین ، پلنگی با کاله ابریشمین ، رئیس انجمن گیاه خواران و صلیب سرخ ، قاطر تعلیم و تربیتی ، تمساح ملبس به کسوت نجات دھنده ، پدر خلق ھا ، رئیس ، کوسه ماھی ، ارشیتکت ٓاینده ، خوکی با لباس نظامی ،ٓ عزیز دردانه ی کلیسا که دندان ھای مصنوعی سیاه شده اش را در ٓاب مقدس می شوید
و به کالس ھای زبان انگلیسی و دموکراسی می رود ، دیوارھای نامرئی ، صورتک ھای پوسیده ای که انسانی را از انسان دیگر جدا می کند و از خویش ، این ھمه فرو می ریزد در لحظه ای عظیم و ما به یگانگی از دست رفته مان می نگریم ، به انزوای محض انسان بودن ، به شکوه انسان بودن ، شکوه نان را قسمت کردن ، ٓافتاب را و مرگ را قسمت کردن ، معجزه ی از یاد رفته ی زنده بودن ؛
دوست داشتن جنگ است ،اگر دو تن یکدیگر را در ٓاغوش کشند جھان دگرگون می شود ، ھوس ھا گوشت می گیرند ، اندیشه ھا گوشت می گیرند ، بر شانه ھای اسیران بال ھا جوانه می زنند ، جھان ، واقعی و محسوس می شود ، شراب باز شراب می شود ، نان بویش را بازمی یابد، ٓاب ٓاب است ، دوست داشتن جنگ است ، ھمه ی درھا را می گشاید ، تو دیگر سایه ای شماره دار نیستی که ارباببی بی چھره به زنجیرھای جاویدان محکومت کند ، جھان دگرگون می شود اگر دو انسان با شناسایی یکدیگر را بنگرند ، : دوست داشتن عریان کردن فرد است از تمام اسم ھا » الوئیز گفت : » بگذار نشمه ی تو باشم ولی مرد تسلیم قانون شد ، او را زنی گرفت و ٓانان پاداشش را با اخته کردنش دادند ، چه بھتر جرم و خودکشی عشاق ، برادر و خواھر که ھمچون دو ٓاینه ی مفتون شباھت خود بودند با ھم زنا می کنند ، چه بھت نان سوایی را خوردن ، چه بھتر زنا کردن در بسترھایی از خاکستر چه بھتر عشق و تازیانه ای از چرم خام ، و ھذیان پیچک به زھرٓالود ، و لواط گری که به روی یقه اش به جای میخک تف می زند ، چه بھتر سنگ شدن در مکان ھای عمومی
که تسلیم شدن به این ماشین که شیره ی حیات را تلمبه می زند و خمیرٓاسا بیرون می کشد ، و ابدیت را با ساعات ب حوصلگی تاخت می زند ، از لحظه ھا زندان می سازد ، زمان را به پشیزھای مسین و گه مجرد مبدل می کند ،
چه بھتر عفاف ، و گلی نامرئی که تنھا در میان ساقه ھای سکوت ایستاده است ، و اماس سخت قدیسان که ھوس ھا را می پاالید و زمان را خالی می کند ، ازدواج ٓارامش و جنبش ، نزوا در میان گلبرگ ھایش ٓاواز می خواند ، ھر اعت گلبرگی از بلور است ، جھان یک به یک صورتک ھایش را از چھره برمی گیرد ، و در مرکز ، شافیت جلوه گر ، انکه دایش می نامیم ، ھستی بی نامٓ خویش را در خأل اندیشه رھا می کند ، ھستی بی چھره از خویشتن خویش برمی خیزد ، خورشیدی میان خورشیدھا، : انباشتگی حضورھا و اسم ھا
ھذیانم را دنبال می کنم ، اطاق ھا ، خیابان ھا ، کورمال کورمال به درون راھرو ھای زمان می روم ، از پله ھا باال می روم و پائین می ٓایم ، بی ٓانکه تکان بخورم با دست دیوارھا را می جویم ، به نقطه ی ٓاغاز بازمی گردم ، چھره یتو را می جویم ، به میان کوچه ھای ھستیم می رویم در زیر ٓافتابی بی زمان و در کنار من تو چون درختی راه می روی ، تو چون رودی راه می روی ، تو چون سنبله ی گندم د دست ھای من رشد می کنی ، تو چون سنجابی در دست ھای من می لرزی ، تو چون ھزاران پرنده می پری ، خنده ی تو بر من می پاشد ، سر تو چون ستاره ی کوچکی ست در دست ھای من ، انگاه که تو لبخندزنان نارنج می خوریٓ جھان دوباره سبز می شود ، جھان دگگون می شود اگر دو تن یکدگر را با گیجی در ٓاغوش بکشند و روی سبزه بیفتند ؛ ٓاسمان پایین می ٓاید ،
درختان سرمیکشند ، ھیچ چیز جز فضا نیست ، روشنی و سکوت ، ھیچ چیز به جز فضا که گشاده است تا عقاب چشم از میان ٓان گذرد ، قبیله ی سپید ابرھا کوچ می کنند ، جسم لنگر می کشد ، روح شراع برمی فرازد ، ما از دسترس نام ھامان به ذور می افتیم و میان سبز و ٓابی سرچشمه شناور می شویم ، زمان مطلق ، ھیچ چیز بدین سوی نمی ٓاید به جز خود زمان ، رودی از خوشبختی ،
ھیچ چیز نمی گذاد ، تو ساکتی ، تو پلک می زن ساکت:در این لحظه فرشته ای در پرواز است( ، ) به بزرگی یک صد حیات خورشید ایا این ھیچ بود که گذر می کرد ، ٓایا این تنھا یک پلک زدن ود ؟ٓ و ضیافت ، تبعید ، اولین جنایت ، - استخوان فک خر ، صدای خفه و خالی و محکوم حیران و خیره که گویی در صحرایی پوشیده از خاکستر اتاده است ، فریاد بلند ٓاگاممنون و کاساندرا که بلندتر از غرش دریا به تکرار ندبه می کند ، سقراط در زنجیر ) خورشید طلوع می کند ، مردن بیدار شدن است : » کریتو گور پدراسکوالپیوس ، ، ) » من از درد ندگی شا افته ام شغال خطابه ی خود را در خرابه ھای ننوا ادامه می دھد ، شبحی که بروتوس شب پیش از نبرد دید ، موکتزوما به روی بستر پرخار بی خوابی به خود می پیچد ، روبسپیر به روی ارابه به سوی مرگ می رود ، سفری بی انتھا ، که لحظه به لحظه ی ٓان شمرده و باز شمرده شده است ، استخوان فک لرزان خود را در دست گرفته ، چوروکا در میان بشکه اش قرار دارد تو گویی بر سریری ارغوانی نشسته است ، لینکلن که قدم ھایش پیشاپیش شمرده شده است به طرف تآتر می رود ، جغجغه ی مرگ تروتسکی چون گرازی وحشی ناله می کند ، :مادو و سؤالی که ھیچ کس پاسخ نگفت چرا اینان مرا می کشند ؟
نفرین ھا ، ٓاه ھا ، سکوت ھای مجرمین ، قدیس و شیطان بیچاره گورستان ھای تکیه کالم ھا و لطیفه ھا که سگ ھای معانی بیان با پنجه نبش می کنند ھذیان ، فریاد پیروزی ، صدای عجیبی که ھنگام مرگ از خویش درمی ٓاوریم و طپش قلب زندگی نوزاد و تق تق استخوان ھایی که در نزاع به روی ھم خرد می شود و دھان کف ٓالود پیامبر و فریاد او و فریاد جالد ... و فریاد محکوم ان ھا شعله ھاست،ٓ چشم ھا ، و ٓان ھا شعله ھایی ست که او بر ٓان ھا می نگرد ، گوش شعله ای ست و صدای درون ٓان شعله ای ست ، لب ھا زغال ھای گداخته است ، زبان داغی ٓاتشین است ، لمسه و مردی که لمس می کند ،ا اندیشه و چیزی که بدان می اندیشند ، اندیشه گر شعله است ، ھمه چیز در ٓاتش است ، جھان شعله یی ست ، ھیچ چیز به خودی خود در ٓاتش نیست ، و ھیچ چیز :به جز اندیشه نیست که شعله ور است و سرانجام دود ... نه جالد و نه محکومی وجود دارد و فریاد در یک بعد از ظھر جمعه ؟ و سکوت که خویش را با نشانه ھا می پوشاند ، سکوت که بی ٓانکه سخن بگوید سخن می گوید ، ٓایا چیزی نمی گوید ؟ و فریادھای انسان ھا ، چیزی نیست ؟ ایا ٓان گاه که زمان می گذرد چیزی نمی گذرد؟ٓ ھیچ چیز نمی گذرد ، تنھا خورشید است - که پلک می زند ، به کندی حرکت می کند ، ھیچ چیز ، ھیچ فدیه یی نیست ، زمان ھیچ گاه به عقب باز نمی گردد ، مردگان ھمان جا که به مرگ بازبسته شده اند باقی می مانند ، و ھیچ گاه با مرگ دیگری نمی میرند ، ھر یک زندانی حرکات خویش است ، دست نیافتنی ، ان ھا از میان تنھایی شان ، از میان مرگشان ،ٓ بی ٓان که نگاه کنند الینقطع به ما می نگرند ، مرگ اکنون مجسمه ی زندگی شان شده است ، ان ھا ھمیشه ٓان جا ھستند ، که در برابر ابدیت چیزی نیست،ٓ ھر لحظه در برابر ابدیت چیزی نیست ،
پادشاه سایه ھا ضربان قلبت را می سنجد و ٓاخرین حرکاتت را ، شکل سخت صورتکت را خطوط متغیر چھره ات را کامال می پوشاند ، ما ٓاثار تاریخی یک زندگی ھستیم زندگی نزیسته و بیگانه ، که کم تر از ماست زندگی به راستی چه وقت از ٓان ما بود ؟ - چه وقت ما ٓانچه که به راستی ھستیم ھستیم ؟ زمین استواری نداریم ، ما ھرگ چیزی جز گیجی و تھی نیستیم ، دھان ھایی در ٓاینه ، وحشت وتھوع ، زندگ ھیچگاه از ٓان ما نیست ، از ٓان دیگران است ، زندگی از ٓان ھیچ کس نیست ، ما ھمه ی زندگی ھستیم ، نانی پخته از ٓافتاب از ٓان دیگر مردم - – برای ھمه ی ٓان مردمی که خود ما ھستند من وقتی ھستم که دیگری باشم ، تا از خود بیرون بی ٓایم ، خویش را در دیگران می یابم دیگرانی که اگر من نباشند نیستند ، دیگرانی که سرشاری ھستی را به من می دھند ، من نیستم ، منی وجود ندارد ، این ھمیشه ماست ، زندگی ھمیشه دیگر است ، ھمیشه گامی فراتر است ، ان سوی تو ومن ، ھمیشه یک افق است ،ٓ زندگی که ما را از زندگی درمی ٓاورد و بیگانه مان می سازد ، که برایمان چھره یی اختراع می کند و ٓان را درھم می شکند ، گرسنگی برای حیات ، ای مرگ ، نان ھمه ی انسان ھا ، الوئیز ، پرسه فونه ، ماری ، چھره ات را به من بنما اکنون که می توانی چھره ی راستین مرا ببینی ، چھره ی دیگری را ، چھرھی من که ھمیشه چھره ی ھمه ی ماست ، چھره ی درخت ونانوا ، راننده و ابر و مالح ، چھره ی خورشید ، دره ، پدرو ، پابلو ، چھره ی تنھایی اشتراکی ما ، : بیدارم کن ، من تازه متولد شده ام زندگی و مرگ در تو ٓاشتی می کنند ، بانوی شب ، برج زاللی ، ملکه ی بامداد ، دوشیزه ی ماه ، مادر مادر ٓاب ھا ، جسم جھان ، خانه ی مرگ ،
من از ھنگام تودم تاکنون سقوطی بی پایان کرده ام ، من به درون خویشتن سقط می کنم بی ٓان که به ته برسم ، مرا در چشمانت فراھم ٓار ، خاک برباد رفته ام را بیاور و خاکستر مرا جفت کن ، استخوان دونیمه شده ام را بند بزن ، بر ھستی ام بدم ، مرا در خاکت مدفون کن ، بگذا خاموشی ات اندیشه ای را که با خویش عناد می ورزد : ٓارامش بخشد دستت را بگشای ای بانویی که بذ روزھا را می افشانی ، روز نامیراست ، طلوع می کند ، برگ می شود زاییده شده است و ھیچ گاه از زاییده شدن خسته نمی شود ، ھر روز تولدی ست ، ھر طلوع تولدی ست و من طلوع می کنم ، ما ھمه طلوع می کنیم ، خورشید با چھره ی خورشید طلوع می کند ، خوٓان با چھره ی خوٓان طلوع می کند ، چھره ی تمام مردان ،
دروازه ی ھستی ، بیدارم کن و طلوع کن ، گذار من چھره ی این روز را ببینم ، بگذار من چھره ی این شب را ببینم ، ھمه چیز دگرگون می شود و مرتبط می شود معبر خون پل ، ضربان قلب ، مرا به ٓان سوی شب ببر ان جا که من تو ھستم ٓان جا که ما یکدیگریم ،ٓ : ه خطه ای که تمام ضمایر به ھم زنجیر شده اند دیواره ی ھستی ، ھستی ات را بگشا ، بیدار شو ، روی چھره ات کار کن ، تا شاید تو ھم بای ، روی اجزاء چھره ات کار کن ، چھره ات را باال بگیر تا به چھره ی من که به چھره ات خیره شده است خیره شوی ، تا این که به زندگی تا سرحد مرگ خیره شوی ، چھره یدریا ، نان ، خارا و چشمه ، سرچشمه ای که چھره ھا ما در چھره ای بی نام فانی می شود ، ھستی بی چھره ، ... حضور وصف نپذیر در میان حضورھا : می خواھم ادامه دھم و پیشتر بروم ، ام نمی توانم لحظه د لحظه ای دیگر و دیگر می جھد ،
من خواب ھای سنگی را که خواب نمی بینند دیدم
و چون سنگ ھا در انتھای سال ھا خونم را شنیدم که در رشته ھایش نغمه خوان می رفت ، درا با وعده ی نور ٓاواز م خواند ، دیوارھا یک به یک ره باز می کردند، ھمه ی درھا شکسته می شد و خورشید در میان پیشانی ام منفجر می شد ، و پک ھای فروبسته ام را می گشود ، قنداقه ی ھستی ام را می درید ، مرا از خویشتن می رھاند و مرا از خواب حیوانی قرن ھای سنگ بیرون می کشید و جادوی ٓانه ھایش رستاخیز می کردند بیدی از بلور ، سپیداری از ٓاب ، فواره ای بلند که باد کمانی اش می کند ، درختی رصان اما ریشه در اعماق ، بستر رودی که می پیچد ، پیش می رود ، روی خویش خم می شود ، دور می زند
: و ھمیشه در راه است 

سیزدهمین بازمی گردد… این همان اولین است ؛
و همیشه یکی است – یا شاید این تنها لحظه باشد،
آیا تو ملکه یی ، ای تو ، اولین و آخرین ؟
آیا تو شاهی ، تو یگانه و آخرین معبود ؟
از شعر آرتمیس اثر ژراردو نروال

بیدی از بلور ، سپیداری از آب ،
فواره ای بلند که بادکمانی اش می کند ،
درختی رقصان اما ریشه در اعماق ،
بستر رودی که می پیچد ، پیش می رود ،
روی خویش خم می شود، دور می زند
و همیشه در راه است :
کوره راه خاموش ستارگان
یا بهارانی که بی شتاب گذشتند ،
آبی در پشت جفتی پلک بسته
که تمام شب رسالت را می جوشد،
حضوری یگانه در توالی موج ها،
موجی از پس موج دیگر همه چیز را می پوشاند ،
قلمروی از سبز که پایانیش نیست
چون برق رخشان بال ها
آنگاه که در دل آسمان باز می شوند،

کوره راهی گشاده در دل ِ بیابان
از روزهای آینده ،
و نگاه خیره و غمناک شوربختی ،
چون پرنده ای که نغمه اش جنگل را سنگ می کند،
و شادی های بادآورده ای که همچنان از شاخه های پنهان
بر سر ما فرومی بارد،
ساعات نور که پرندگانش به منقار می برند ،
بشارت هایی که از دست هامان لب پر می زند ،

حضوری همچون هجوم ناگهانی ترانه ،
چون بادی که در آتش جنگل بسراید ،
نگاهی خیره و مداوم که اقیانوس ها
و کوه های جهان را در هوا می آویزد ،
حجمی از نور که از عقیقی بگذرد
دست و پایی از نور، شکمی از نور، ساحل ها،
صخره ای سوخته از آفتاب ، بدنی به رنگ ابر ،
به رنگ روز که شتابان به پیش می جهد ،
زمان جرقه می زند و حجم دارد ،
جهان اکنون از ورای جسم تو نمایان است ،
و از شفافیت توست که شفاف است ،

من از درون تالارهای صوت می گذرم ،
از میان موجودات پژواکی می لغزم ،
از خلال شفافیت چونان مرد کوری می گذرم ،
در انعکاسی محو و در بازتابی دیگر متولد می شوم ،
آه جنگل ستون های گلابتونی شده با جادو ،
من از زیر آسمانه های نور
به درون دالان های درخشان پاییز نفوذ می کنم ،

من از میان تن تو همچنان می گذرم که از میان جهان ،
شکم تو میدانی ست سوخته از آفتاب ،
پستان های تو دو معبد توأمانند که در آن
خون تو پاسدار اسرار متوازی خویش است
نگاه های من چون پیچکی بر تو می پیچد ،
تو آن شهری که دریایت محاصره کرده است ،
باروهایی که نور دو نیمه شان کرده است ،
به رنگ هلو، نمکزار
به رنگ صخره ها پرنده هایی
که مقهور نیمروزی هستند که اینهمه را به خود کشیده اند ،
به رنگ هوس های من لباس پوشیده
چون اندیشه من عریان می روی ،
من از میان چشمانت می گذرم بدانسان که از میان آب ،
چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش می آیند،
شعله هایثی که مرغ زرین پر در آن آتش می گیرد ،
من از میان پیشانی ات می گذرم بدانسان که از میان ماه ،
و از میان اندیشه ات همچنان که از میان ابری ،
و از میان شکمت بدانسان که از میان رؤیایت ،

ذرت زار دامنت می خرامد و می خواند ،
دامن بلورت ، دامن آبت ،
لبهایت ، طره ی گیسویت ، نگاه هایت،
تمام شب مب باری ، تمام روز
سینه ی مرا با انگشتان آبت می گشایی ،
چشمان مرا با دهان آبت می بندی ،
در استخوانم می باری ، و در سینه ام
درختی مایع ریشه های آبزی اش را تا اعماق می دواند ،

من چون رودی تمامی طول ترا می پیمایم ،
از مین بدنت می گذرم بدانسان که از میان جنگلی ،
مانند کوره راهی که در کوهساران سرگردان است
و ناگهان به لبه ی هیچ ختم می شود؛
من بر لبه ی تیغ اندیشه ات راه می روم
و در شگفتی پیشانی سپیدت سایه ام فرومی افتد و تکه تکه می شود،
تکه پاره هایم را یک به یک گرد می آورم
وبی تن به راه خویش می روم ، جویان و کورمال ،
دالان های بی پایان خاطره ،
درهایی باز به اطاقی خالی
که در آن تمام تابستان ها یکجا می پوسند ،
چهره ای که چون به یادش می آورم محو می شود ،
دستی که چون لمس می کنم تکه تکه می شود ،
مویی که عنکبوت ها در آشوب
بر لبخندهای سالیان و سالیان گذشته تنیده اند ،

در شگفتی پیشانی ام جستجو می کنم ،
می جویم بی آنکه بیابم ، من یک لحظه را می جویم ،
چهره ای از آذرخش و اضطراب
که میان شاخه های اسیر در شب می دود ،
چهره ی باران در باغ سایه ها ،
آبی که با ماجت در کنارم جاری است ،

می جویم بی آنکه بیابم ، به تنهایی می نویسم ،
کسی اینجا نیست ، روز فرو می افتد ، سال فرو می افتد ،
من با لحظه سقوط می کنم ، به اعماق می افتم ،
کوره راه ناپیدایی روی آینه ها
که تصویر شکسته ی مرا تکرار می کنند ،
پا بر روزها می گذارم ، بر لحظه های فرسوده ،
پا بر افکار سایه ام می گذارم ،
به جستجوی یک لحظه پا بر سایه ام می گذارم ،
من آن لحظه ای را می جویم که به دلکشی پرنده ای ست،
من آفتاب را در ساعت پنج عصر می جویم
که آرام بر دیوارهای شنگرفی فرومی افتد ،

زمان انبوهِ میوه هایش را می رسانید
و چون تَرَک بر می داشتند دختران دوان دوان
از اندرون گلی رنگ آنها بیرون می آمدند
و در حیاط های سنگی مدرسه شان پراکنده می شدند ،
یکی از آنان با قامتی به بلندی پاییز
و جامه ای از نور در زیر آسمانه ها می خرامید
فضا به گرد او می پیچید
و با پوستی دیگرش می پوشاند که طلایی تر و شفاف تر بود ،

ببری به رنگ نور ، غزالی قهوه ای رنگ
که شبگردان تعقیبش کرده اند ،
دختری که نگاهم را دزدید
بر نرده ی مهتابی از باران سبز خم شده بود ،
چهره ی بی شمار دوشیزه
نامت را فراموش کرده ام ،ملوسینا
لورا ، ایزابل ، پرسه فونه ، ماری ،
تو همه ی چهره هایی و هیچیک از آنان
تو همه ساعاتی و هیچیک از آن ها
درخت و ابر ترا همانندند ،
تو همه ی پرندگانی و یک ستاره ی تنها ،
تو لبه ی شمشیری ،
تو آن جام خونی که جلاد بر سر دست می برد،
آن پیچکی که پیش می رود، روح را در آ؛وش می کشد ،
ریشه کن می کند ، و آن را از خود جدایش می سازد ،

دست نبشته ی آتش بریشم،
شکاف در سنگ ، ملکه ی ماان،
ستونی از مه،چشمه ای درسنگ،
حلقه ی ماهتاب ، آشیانه ی عقابان
تخم بادیون ، خارِ کوچک مرگ آور
که جزای جاودانی خویش را می بخشد ،
چوپان ِ دخترک دره های دریا
و نگهبان دره ی مرگ،
پیچک آویخته از پرتگاه خوابناک
نیلوفر معلق ، گیاه زهرآلود،
گل رستاخیز، خوشه ی حیات ،
بانوی نی نواز و آذرخش ،
رشته ای از یاسمن، نمک د زخم،
شاخه ی گل سرخ برای مرد تیرخورده ،
برف مو، ماه آویخته به دار ،
دست نبشته ی دریا بر سیاه سنگ ،
دست نبشته ی آفتاب ، دانه ی نار ، سنبله ی گندم ،

چهره ی شعله ها ، ربوده و بلعیده شده ،
چهره ی جوان
بازیچه ی سال هایی که رقصان چون اشباح گذشتند
که بازیچه ی روز هایی است که همان حیاط را دور می زنند وهمان
[دیوار را
لحظه آتش می گیرد و چهره های بسیارِ آتش
یک چهره می شوند ،
همه ی نا م ها یک نامند
همه ی چهر ه ها یک چهره اند،
همه ی قرن ها یک لحظه ها اند ،
و برای همه ی قرن های قرن
جفتی چشم راه اینده را سد می کنند

چیزی در برابر من نیست جز لحظه ای
که امشب
در گرو رویای تصویر های به هم زنجیر شده است ،
که به تلخی از رویاجدا افتاده ،
که تهی این شب به یغما یش برده است،
واژه ای که حرف حرف محو شده
انگاه که در بیرون زمان روده ها یش را بیرون می ریزد
و جهان با نقشه ی جنایتی از پیش حساب شده
بردرهای روح می کو بد ،

تنها در یک لحظه که شهرها ،
که اسم ها و گل ها ، که هر نشا نه ی زندگی ،
به پشت پیشانی کور من فرو می ریزند ،
انگاه که فرسودگی عظیم شب
اندیشه ی مرا در هم می شکند ، استخوان بندی مرا در هم می شکند ،
وخون من کند تر وکند تر حرکت می کند ،
ودندان ها یم می پوسند و پلک ها یم
از ابر پوشیده می شوند وروزها وسال ها
وزن سنگین وحشت خالی را توده می کنند ،

آنگاه که زمان بادبزنش را محکم به دست می گیرد
و در پشت تصویرهای چیزی تکان نمی خورد
لحظه در خویش فرومی جهد و شناور می شود
آنجا که مرگ از همه سویی محاصره اش می کند،
فک های غمناک و خمیازه کش شب
و سخنان خشمناک و نامفهوم مرگ رقصان تهدیدش می کند،
مرگ زنده و نقاب پوشیده ،
لحظه به درون قلب خویش فرومی جهد،
چون مشتی گره شده،
تلّی از میوه که از درون می رسد،
خویش را از درون می نوشد ، می ترکد و باز می شود ،
لحظه ی شفاف دربه روی خویش می بندد،
از درون می رسد و ریشه در اعماق می دواند ،
در درون من رشد م کند و همه ی وجود مرا فرا می گیرد ،
شاخ و برگ هذیانی اش مرا به بیرون پرتاب می کند،
اندیشه های من فوج پرندگان آن است ،
پیکش در رگ هایم می گردد ،
در درخت ادراک ، در میوه ی بویناک از زمان ،

ای زندگی که باید تو را زیست ، که ترا زیسته اند،
زمانی که دوباذه و دوباره چون دریا می شکنی
و به دوردست می افتی بی آنکه سربگردانی ،
لحظه ای که گذشت هیچ لحظه ای نبود؛
اکنون آن لحظه فرا می رسد، به آرامی می آماسد،
به درون لحظه ی دیگر می ترکد و آن لحظه بی درنگ ناپدید می شود.

در شامگاه شوره وسنگ
که با تیغه های ناپیدای چاقو ها تاول می زند
با دست نبشته ای قرمز و مخدوش
بر پوست من می نویسی و این زخم ها
چون پیراهنی از شعله مرا در برمی گیرد،
آتش می گیرم بی آنکه بسوزم، آب می جویم
و در چشمان تو آبی نیست ، چشمان تو از سنگند،
و پستان های تو ، شکم تو، و مژگان تو از سنگند،
دهان تو بوی خاک دارد ،
دهان تو بویناک زهر زمان است ،
تنت بوی چاهی محصور را دارد ،
دالانی از آینه ها که چشمان تشنه ی مرا مکرر می کند ،
دالانی که همیشه
به نقطه ی عزیمت باز می گردد،
من کورم و تو دستم گرفته
از میان راهروهای سمج متعدد
به سوی مرکز دایره راهم می بری و تو موج می زنی
چون پرتو شعله ای که در تیشه ای یخ بسته باشد
منند پرتوی که زنده زنده پوست می کند،
و افسونی که چوبه ی دار برای زندانی محکوم به اعدام دارد،
انحناپذیر همچون تازیانه و بلند
چون سلاحی که به سوی ماه نشانه رفته باشند،
تو خاطرات مرا یکایک از من می گیری ،
من نام خویش را فراموش کرده ام ،
دوستانم در میان خوکان خرخر می کنند ،
یا از پا در آمده زیر آفتاب تنگه عمیق می پوسند ،

چیزی جز زخمی از من نمانده است ،
نگه ای که کسی از آن نمی گذرد ،
حضوری بی روزن، اندیشه ای که بازمی گردد
و خویش را تکرار می کند، آینه می شود ،
و خود را در شفافیت خود می بازد ،
خودآگاهی که به چشم باز بسته است
که در خودنگری خویش می نگرد، که آنقد نگاه می کند
تا در روشنی غرق شود:
من شبکه ی فلس های ترا دیدم
که در نور صبحگاهی سبز می زد، ملوسینا
تو چنبره زده میانه ی ملافه ها خفه بودی
و چون بیدار شدی بسان مرغی صفیر زدی
و برای ابد فروافتادی، سوختی و خاکستر شدی ،
از تو جز فریادی نماند،
و در انتهای قرون خود را می نگرم
که نزدیک بین وسرفه کنان در میان توده ای
از عکس های قدیمی می گردم :
هیچ چیز نیست ، تو هیچ کس نبودی
تلی از خاکستر و دسته جارویی ،
چاقویی زنگاری و پَرِ گردگیری
پوستی که بر تیغه هایی از استخوان آویخته است ،
خوشه ی خشکیده ی تاکی ، گوری سیاه ،
و در ته گور ،
چشمان دختری که هزار سال پیش مرد ،
چشمانی که در قعر چاهی مدفون اند ،
چشمانی که از آنجا به سوی ما برمی گردند ،
چشمان کودکانه ی مادری پیر
که پسر آبرومندش را پدری جوان می بیند ،
چشمان مادرانه ی دختری تنها
که در پدرش پسر نوزادی می یابد ،
چشمانی که از گودال چاه زندگی
ما را دنبال می کنند و خود گودال های مرگی دیگراند
- اما نه ؟ آیا فروافتادن در آن چشمان
تنها راه بازگشت به سرچشمه ی راستین زندگی نیست ؟

فروافتادن ، بازگشتن ، خواب خویش را دیدن ،
حیات دیگری داشتن که خواب مرا می بیند،
چشمان آینده دیگری ، مرگ دیگری را مردن –
این شب تمام آن چیزی است که من احتیاج دارم ،
و این لحظه که لاینقطع باز می شود و برمن آشکار می سازد
که کجا بودم ، که بودم ، که اسم تو چیست ،
که اسم من چیست :
آیا برای تابستان
نقشه ای طرح می کردم – و برای هر تابستان –
ده سال پیش در خیابان کریستوفر
با فیلیس که یک جفت چال روی صورتش داشت
که گنجشکان می آمدند از آن نور بنوشند ؟
آیا کارمن در رفورما به من گفت
« هوا ملایم است ؛ این جا همیشه مهرماه است »
یا با دیگری سخن می گفت
یا من چیزی از خو در می آورم که کسی نگفته است ؟
آیا این من بودم که در شبِ خیمه برافراشته ی آکساکا راه می افتم ،
چونان درختی سیاه وسبز،
مانند بادِ دیوانه با خودم حرف می زدم
و چون به اطاقم بازگشتم – همیشه یک اطاق –
آیا این من بودم که در آینه خود را می دیدم ؟
آیا برآمدن آفتاب را از هتل ورنت دیدیم؟
که با درختان شاه بلوط می رقصید،
وقتی گیسوانت را شانه می کردی گفتی –
« حالا خیلی دیر است »
و من لکه هایی بر دیوار دیدم و چیزی نگفتم ؟
آیا با هم به برج رفتیم و خورشید را
که به پشت صخره ها فرومی رفت دیدیم؟
آیا در بیداریت انگور خوردیم ؟ آیا در پروته
جوز خریدیم ؟
اسم ها، مکان ها،
خیابان ها و خیابان ها ، چهره ها ، میدان ها ، خیاان ها
ایستگاه های راه آهن ، پارک ، اطاق های تک نفری،
لکه های روی دیوار ، کسی گیسوانش را شانه می زند ،
کسی در کنار من آواز می خواند کسی لباس می پوشد،
اطاق ها ، مکان ها ، خیابان ها ، اسم ها ، اطاق ها ،
مادرید ، 1937،
در میدان دل آنجل
زنان با کودکانشان می خرامیدند و آواز می خواندند ،
هنگامی که فریادها به گوش رسید و آژیرها ناله سرداد،
خانه ها در میان گرد و غبار به زانو درآمدند ،
برج دونیمه شد ، سردرها فرو ریخت ،
و تنبادِ سمج ِ موتورهای هواپیما :
دو نفر لباس هایشان را پاره کردند و عشق ورزیدند
تا از سهم ابدیت ما دفاع کرده باشند ،
و از جیره ی ما از زمان و بهشت ،
تا به عمق ریشه های ما بروند و ما را نجات دهند ،
تا میراثی را زنده کنند که راهزنان زندگی
هزاران سال پیش از ما دزدیده بودند ،
آنان لباس هایشان را پاره کردند و همآغوش شدند
زیرا هنگمی که بدن های عریان به هم می رسند
انسان ها از زمان می گریزند و زخم ناپذیر می شوند ،
- هیچ چیز نمی تواند به آنان دست یابد ، آنان به سرچشمه باز می گردند ،
آنجا من و تویی نیست ، فردا ، دیروز، اسمی نیست ،
حقیقت دو انسان یک روح و یک بدن است ،
ای هستی محض ...
در شهرهایی که خاک می شوند
اطاق ها از هم جدا می افتند،
اطاق ها و خیابان ها ، اسم هایی که طنینی چون زخم ها دارند،
اطاقی که پنجره هایش به اطاق های دیگر باز می شود
با همان کاغذ دیواری رنگ پریده
آنجا که مردی با آستین های بالازده خیرهای روز را می خواند
یا زنی اطو می کشد ، اطاق آفتابرو
که شاخه های درخت هلو برآن سایه انداخته است ،
اطاقی دیگر: بیون همیشه باران می بارد،
یک حیاط و مجسمه های برنجین سه کودک ،
اطاق هایی که چون کشتی های لغزان
در خلیجی از نورند؛ یا چون زیردریایی ها:
سکوت گسترش می یابد و در امواج سبز پراکنده می شود ،
به هر آنچه دست می زنیم تابندگی ِ فسفری دارد ،
دخمه های مدفون ثروت ، عکس های خانوادگی
که اینک رنگ اخته اند، الی های نخ نما ،
دریچه ها ، سلول ها ، غارهای جدویی ،
قفس ها و اطاق های شماره دار ،
همه چهره دگرگون کرده ند همه بال درآورده می پرند،
هر نقش گچ بری ابریست ،
هر دری به روی دریا باز می شود ، به چمنزاران و آسمان ،
هر میزی پنداری برای ضیافتی است ،
همه چون صدف هایی دربسته اند و زمان به عبث آنان امحاصره کرده است ،
دیگر کنون نه زمان به جا مانده ، نه دوارهایی ؛ فضا ، فضا ،
دست هایت را باز کن و این ثروت ها را بینبار ،
میوه را بچین ، از زندگی بخور ،
در زیر درخت داز بکش ، آب را بنوش ! ،
همه چیز چهره دگرگون کرده و مقدس است ،
هر اتاقی مرکز جهان است ،
این ولین شب ِ همه چیز است ، روز نخستین است ،
هنگامی که دو نفر عشقبازی می کنند جهان متولد می شود ،
قطره ی نور از اندرون های شفاف
اطاق چون میوه ای باز می شود
یا منند ستاره ای در عین سکوت منفجر می شود ،
و قوانینی که موش ها پوزه اش زده اند،
میله های آهنی بانک ها و زندان ها
میله های تشریفات اداری ، حصارهای سیم خاردار ،
مهرهای کائوچویی ، نیشترها و سیخونک ها ،
وعظ سلاح ها با آهنگی یکنواخت ،
کژدمی با دجه ی دکترا و صدایی شیرین ،
پلنگی با کلاه ابریشمین ،
رئیس انجمن گیاه خواران و صلیب سرخ ،
قاطر تعلیم و تربیتی ،
تمساح ملبس به کسوت نجات دهنده ،
پدر خلق ها ، رئیس ، کوسه ماهی ،
آرشیتکت آینده ، خوکی با لباس نظامی ،
عزیز دردانه ی کلیسا
که دندان های مصنوعی سیاه شده اش را
در آب مقدس می شوید
و به کلاس های زبان انگلیسی و دموکراسی می رود ،
دیوارهای نامرئی ، صورتک های پوسیده ای
که انسانی را از انسان دیگر جدا می کند
و از خویش ،
این همه فرو می ریزد
در لحظه ای عظیم و ما به یگانگی از دست رفته مان می نگریم ،
به انزوای محض انسان بودن ،
به شکوه انسان بودن ،
شکوه نان را قسمت کردن ، آفتاب را و مرگ را قسمت کردن ،
معجزه ی از یاد رفته ی زنده بودن ؛

دوست داشتن جنگ است ،اگر دو تن یکدیگر را در آغوش کشند
جهان دگرگون می شود ، هوس ها گوشت می گیرند ،
اندیشه ها گوشت می گیرند ، بر شانه های اسیران
بال ها جوانه می زنند ، جهان ، واقعی و محسوس می شود ،
شراب باز شراب می شود ،
نان بویش را بازمی یابد، آب آب است ،
دوست داشتن جنگ است ، همه ی درها را می گشاید ،
تو دیگر سایه ای شماره دار نیستی
که ارباببی بی چهره به زنجیرهای جاویدان
محکومت کند ،
جهان دگرگون می شود
اگر دو انسان با شناسایی یکدیگر را بنگرند ،
دوست داشتن عریان کردن فرد است از تمام اسم ها :
الوئیز گفت : « بگذار نشمه ی تو باشم »
ولی مرد تسلیم قانون شد ،
او را زنی گرفت و آنان پاداشش را
با اخته کردنش دادند ،
چه بهتر جرم
و خودکشی عشاق ، برادر و خواهر
که همچون دو آینه ی مفتون شباهت خود بودند
با هم زنا می کنند ،
چه بهت نان سوایی را خوردن ،
چه بهتر زنا کردن در بسترهایی از خاکستر
چه بهتر عشق و تازیانه ای از چرم خام ،
و هذیان پیچک به زهرآلود ،
و لواط گری که به روی یقه اش به جای میخک تف می زند ،
چه بهتر سنگ شدن در مکان های عمومی
که تسلیم شدن به این ماشین
که شیره ی حیات را تلمبه می زند و خمیرآسا بیرون می کشد ،
و ابدیت را با ساعات ب حوصلگی تاخت می زند ،
از لحظه ها زندان می سازد ،
زمان را به پشیزهای مسین و گه مجرد مبدل می کند ،

چه بهتر عفاف ، و گلی نامرئی
که تنها در میان ساقه های سکوت ایستاده است ،
و اماس سخت قدیسان
که هوس ها را می پالاید و زمان را خالی می کند ،
ازدواج آرامش و جنبش ،
نزوا در میان گلبرگ هایش آواز می خواند ،
هر اعت گلبرگی از بلور است ،
جهان یک به یک صورتک هایش را از چهره برمی گیرد ،
و در مرکز ، شافیت جلوه گر ،
آنکه دایش می نامیم ، هستی بی نام
خویش را در خلأ اندیشه رها می کند ، هستی بی چهره
از خویشتن خویش برمی خیزد ، خورشیدی میان خورشیدها،
انباشتگی حضورها و اسم ها :

هذیانم را دنبال می کنم ، اطاق ها ، خیابان ها ،
کورمال کورمال به درون راهرو های زمان می روم ،
از پله ها بالا می روم و پائین می آیم ،
بی آنکه تکان بخورم با دست دیوارها را می جویم ،
به نقطه ی آغاز بازمی گردم ، چهره یتو را می جویم ،
به میان کوچه های هستیم می رویم
در زیر آفتابی بی زمان
و در کنار من تو چون درختی راه می روی ، تو چون رودی راه می روی ،
تو چون سنبله ی گندم د دست های من رشد می کنی ،
تو چون سنجابی در دست های من می لرزی ،
تو چون هزاران پرنده می پری ،
خنده ی تو بر من می پاشد ،
سر تو چون ستاره ی کوچکی ست در دست های من ،
آنگاه که تو لبخندزنان نارنج می خوری
جهان دوباره سبز می شود ،
جهان دگگون می شود
اگر دو تن یکدگر را با گیجی در آغوش بکشند
و روی سبزه بیفتند ؛ آسمان پایین می آید ،
درختان سرمیکشند ، هیچ چیز جز فضا نیست ،
روشنی و سکوت ، هیچ چیز به جز فضا
که گشاده است تا عقاب چشم از میان آن گذرد ،
قبیله ی سپید ابرها کوچ می کنند ،
جسم لنگر می کشد ، روح شراع برمی فرازد ،
ما از دسترس نام هامان به ذور می افتیم
و میان سبز و آبی سرچشمه شناور می شویم ،
زمان مطلق ، هیچ چیز بدین سوی نمی آید
به جز خود زمان ، رودی از خوشبختی ،

هیچ چیز نمی گذاد ، تو ساکتی ، تو پلک می زن
(ساکت:در این لحظه فرشته ای در پرواز است
به بزرگی یک صد حیات خورشید ) ،
آیا این هیچ بود که گذر می کرد ، آیا این تنها یک پلک زدن ود ؟
- و ضیافت ، تبعید ، اولین جنایت ،
استخوان فک خر ، صدای خفه و خالی
و محکوم حیران و خیره
که گویی در صحرایی پوشیده از خاکستر اتاده است ،
فریاد بلند آگاممنون
و کاساندرا که بلندتر از غرش دریا
به تکرار ندبه می کند ،
سقراط در زنجیر ( خورشید طلوع می کند ،
مردن بیدار شدن است : « کریتو گور پدراسکولاپیوس ،
من از درد ندگی شا افته ام » ) ،
شغال خطابه ی خود را در خرابه های ننوا
ادامه می دهد ، شبحی که بروتوس
شب پیش از نبرد دید ، موکتزوما
به روی بستر پرخار بی خوابی به خود می پیچد ،
روبسپیر به روی ارابه به سوی مرگ می رود ،
سفری بی انتها ، که لحظه به لحظه ی آن شمرده و باز شمرده شده است ،
استخوان فک لرزان خود را در دست گرفته ،
چوروکا در میان بشکه اش قرار دارد
تو گویی بر سریری ارغوانی نشسته است ،
لینکلن که قدم هایش پیشاپیش شمرده شده است
به طرف تآتر می رود ،
جغجغه ی مرگ تروتسکی چون گرازی وحشی ناله می کند ،
مادو و سؤالی که هیچ کس پاسخ نگفت:
چرا اینان مرا می کشند ؟
نفرین ها ، آه ها ، سکوت های مجرمین ،
قدیس و شیطان بیچاره
گورستان های تکیه کلام ها و لطیفه ها
که سگ های معانی بیان با پنجه نبش می کنند
هذیان ، فریاد پیروزی ،
صدای عجیبی که هنگام مرگ از خویش درمی آوریم
و طپش قلب زندگی نوزاد
و تق تق استخوان هایی که در نزاع به روی هم خرد می شود
و دهان کف آلود پیامبر
و فریاد او و فریاد جلاد
و فریاد محکوم ...
آن ها شعله هاست،
چشم ها ، و آن ها شعله هایی ست که او بر آن ها می نگرد ،
گوش شعله ای ست و صدای درون آن شعله ای ست ،
لب ها زغال های گداخته است ، زبان داغی آتشین است ،
لامسه و مردی که لمس می کند ،
اندیشه و چیزی که بدان می اندیشند ، اندیشه گر شعله است ،
همه چیز در آتش است ، جهان شعله یی ست ،
هیچ چیز به خودی خود در آتش نیست ، و هیچ چیز
به جز اندیشه نیست که شعله ور است و سرانجام دود:
نه جلاد و نه محکومی وجود دارد ...
و فریاد
در یک بعد از ظهر جمعه ؟ و سکوت
که خویش را با نشانه ها می پوشاند ،
سکوت که بی آنکه سخن بگوید سخن می گوید ، آیا چیزی نمی گوید ؟
و فریادهای انسان ها ، چیزی نیست ؟
آیا آن گاه که زمان می گذرد چیزی نمی گذرد؟
- هیچ چیز نمی گذرد ، تنها خورشید است
که پلک می زند ، به کندی حرکت می کند ، هیچ چیز ،
هیچ فدیه یی نیست ، زمان هیچ گاه به عقب باز نمی گردد ،
مردگان همان جا که به مرگ بازبسته شده اند باقی می مانند ،
و هیچ گاه با مرگ دیگری نمی میرند ،
هر یک زندانی حرکات خویش است ، دست نیافتنی ،
آن ها از میان تنهایی شان ، از میان مرگشان ،
بی آن که نگاه کنند لاینقطع به ما می نگرند ،
مرگ اکنون مجسمه ی زندگی شان شده است ،
آن ها همیشه آن جا هستند ، که در برابر ابدیت چیزی نیست،
هر لحظه در برابر ابدیت چیزی نیست ،
پادشاه سایه ها ضربان قلبت را می سنجد
و آخرین حرکاتت را ، شکل سخت صورتکت را
خطوط متغیر چهره ات را کاملا می پوشاند ،
ما آثار تاریخی یک زندگی هستیم
زندگی نزیسته و بیگانه ، که کم تر از ماست
- زندگی به راستی چه وقت از آن ما بود ؟
چه وقت ما آنچه که به راستی هستیم هستیم ؟
زمین استواری نداریم ،
ما هرگ چیزی جز گیجی و تهی نیستیم ،
دهان هایی در آینه ، وحشت وتهوع ،
زندگ هیچگاه از آن ما نیست ، از آن دیگران است ،
زندگی از آن هیچ کس نیست ، ما همه ی زندگی هستیم ،
- نانی پخته از آفتاب از آن دیگر مردم
برای همه ی آن مردمی که خود ما هستند –
من وقتی هستم که دیگری باشم ،
تا از خود بیرون بی آیم ، خویش را در دیگران می یابم
دیگرانی که اگر من نباشند نیستند ،
دیگرانی که سرشاری هستی را به من می دهند ،
من نیستم ، منی وجود ندارد ، این همیشه ماست ،
زندگی همیشه دیگر است ، همیشه گامی فراتر است ،
آن سوی تو ومن ، همیشه یک افق است ،
زندگی که ما را از زندگی درمی آورد و بیگانه مان می سازد ،
که برایمان چهره یی اختراع می کند و آن را درهم می شکند ،
گرسنگی برای حیات ، ای مرگ ، نان همه ی انسان ها ،
الوئیز ، پرسه فونه ، ماری ،
چهره ات را به من بنما
اکنون که می توانی چهره ی راستین مرا ببینی ، چهره ی دیگری را ،
چهرهی من که همیشه چهره ی همه ی ماست ،
چهره ی درخت ونانوا ،
راننده و ابر و ملاح ،
چهره ی خورشید ، دره ، پدرو ، پابلو ،
چهره ی تنهایی اشتراکی ما ،
بیدارم کن ، من تازه متولد شده ام :
زندگی و مرگ
در تو آشتی می کنند ، بانوی شب ،
برج زلالی ، ملکه ی بامداد ،
دوشیزه ی ماه ، مادر مادر آب ها ،
جسم جهان ، خانه ی مرگ ،
من از هنگام تودم تاکنون سقوطی بی پایان کرده ام ،
من به درون خویشتن سقط می کنم بی آن که به ته برسم ،
مرا در چشمانت فراهم آر ، خاک برباد رفته ام را بیاور
و خاکستر مرا جفت کن ،
استخوان دونیمه شده ام را بند بزن ،
بر هستی ام بدم ، مرا در خاکت مدفون کن ،
بگذا خاموشی ات اندیشه ای را که با خویش عناد می ورزد
آرامش بخشد :
دستت را بگشای
ای بانویی که بذ روزها را می افشانی ،
روز نامیراست ، طلوع می کند ، برگ می شود
زاییده شده است و هیچ گاه از زاییده شدن خسته نمی شود ،
هر روز تولدی ست ، هر طلوع تولدی ست
و من طلوع می کنم ،
ما همه طلوع می کنیم ،
خورشید با چهره ی خورشید طلوع می کند ،
خوآن با چهره ی خوآن طلوع می کند ،
چهره ی تمام مردان ،

دروازه ی هستی ، بیدارم کن و طلوع کن ،
گذار من چهره ی این روز را ببینم ،
بگذار من چهره ی این شب را ببینم ،
همه چیز دگرگون می شود و مرتبط می شود
معبر خون پل ، ضربان قلب ،
مرا به آن سوی شب ببر
آن جا که من تو هستم آن جا که ما یکدیگریم ،
ه خطه ای که تمام ضمایر به هم زنجیر شده اند :
دیواره ی هستی ، هستی ات را بگشا ، بیدار شو ،
روی چهره ات کار کن ، تا شاید تو هم بای ،
روی اجزاء چهره ات کار کن ، چهره ات را بالا بگیر
تا به چهره ی من که به چهره ات خیره شده است خیره شوی ،
تا این که به زندگی تا سرحد مرگ خیره شوی ،
چهره یدریا ، نان ، خارا و چشمه ،
سرچشمه ای که چهره ها ما در چهره ای بی نام
فانی می شود ، هستی بی چهره ،
حضور وصف نپذیر در میان حضورها ...
می خواهم ادامه دهم و پیشتر بروم ، ام نمی توانم :
لحظه د لحظه ای دیگر و دیگر می جهد ،
من خواب های سنگی را که خواب نمی بینند دیدم
و چون سنگ ها در انتهای سال ها خونم را شنیدم
که در رشته هایش نغمه خوان می رفت ، درا با وعده ی نور آواز م خواند ،
دیوارها یک به یک ره باز می کردند،
همه ی درها شکسته می شد
و خورشید در میان پیشانی ام منفجر می شد ،
و پک های فروبسته ام را می گشود ،
قنداقه ی هستی ام را می درید ،
مرا از خویشتن می رهاند
و مرا از خواب حیوانی قرن های سنگ بیرون می کشید
و جادوی آنه هایش رستاخیز می کردند
بیدی از بلور ، سپیداری از آب ،
فواره ای بلند که باد کمانی اش می کند ،
درختی رصان اما ریشه در اعماق ،
بستر رودی که می پیچد ، پیش می رود ،
روی خویش خم می شود ، دور می زند
و همیشه در راه است.